آقام میگفت تا این فرش تموم
نشه، تا از سر دار پایین نیاد؛ حق نداره ننهباباشو ور داره بیاد بشینه روی فرش
ما. میگفت دیگه رمق نداره خرج سوروسات عروس شدن منو بده. گفت کمرش خم شده زیر بار
عروسی آبجی وسطیه، اصلاً عروسی اون با آبجی بزرگه کلی فرقش بود آخه دوماد شهری
بود. هر چی گفتم آقا این که همدِهی خودمونه، به خرجش نرفت که نرفت. منم شبانهروز
نشسته بودم پای دار. یه چشمم به نقشه بود یه چشم به گرههام یه چشم به لباس عروسی
که آبجی بزرگه دوخت کرده بود، زده بود گَلِ میخ، تَنگ پنجره. پر سنگای برقبرقی،
آستیناش پفی، دامنشم اووو چه تابی میخورد دست باد. دلم رفته که تنم کنم اما مگه
این بیمروت بالا میومد. هی چی گره میزدم و شونه، انگار نه انگار. بیخ دار مونده
بود که مونده بود. نصفشب که میشد میومد دم پنجره، سنگریزه میزد که بیا. میگفت
طاقتش طاق شده، هی یواشکی ماچ میداد، منم رنگووارنگ میشدم. تا اینکه یه شب گفت
نقشه قالی رو بده، رفت. چندروزی ازش اثری نبود که نبود. آقام هی سرکوفتم میکرد که
دیدی اسم گذاشت روت و رفت. تا اونشب که دوباره سنگ خورد به شیشه. اومدم لبش. گفت
کمک بده اینو بیاریم تو. چه سنگین بود. بازش کردیم. فرش بود، عین همین که سر دار
داشتم. از چله رها کرد اون نصف کاره رو. اینو بست جاش. بعد دو روز که آقامو
صداکردم که تموم شد بیا ببر. یه نگاه کرد به اون بالابالای دار. خندید اما چیزی
بارم نکرد. گفت، خبرش کن، با ننهباباش بیاد...
چه خوب
پاسخحذفسپاسگزارم
حذف