نون و شین، از دورهی ابتدایی همسایه و همکلاسی بودند و این همکلاسی بودن و یک جان به دو بدن بودن، ادامه داشت و داشت، تا سال آخر متوسطه.
درست بعد از تعطیلات نوروز بود که نون به شین خبر داد که دل داده به آقای کاف. همهچیز
خوب پیش میرفت و نون و کاف نه یک دل که هزارویک دل، داده بودند به گرو. کمکم شین
داشت احساس تنهایی میکرد و گله از این که دیگر مثل پیشترها نون برای دوستی با
او وقتی ندارد و نمیبینتش. این شد که هرازگاهی که نون و کاف با هم وعدهوعید
داشتند، شین را هم خبر میکرد که بیا و تنها نمان. روزها به شیرینی میگشت و میگشت
و میگشت تا روزی دکتر، قاصد شوم روزگار، خبر داد که پدر نون به بیماریای دچاراست و
برای درمان علاجی نیست الا خارجه رفتن. نون و خانواده ساک به دست راهی شدند که درمان را بجورند از غرباء. نون یک دیده خون و یک دیده آب، کاف را سپرد به شین که تا برگردم دلت
را بده که چه میکند حضرت آقا. از بد روزگار سفر کمی به درازا کشید و کمکمک دستخط
فرستادنهای کاف بریده شد. پرسوجو و کاغذ فرستادن برای شین هم حاصل درستودرمانی
نداشت. چاره چون همیشه، کجا بود جز صبر. روزها گذشتند و بیچارهی کار پدر، جنازهی
مرد خانه بر دست، به خانه برگشتند. نون، سیاهپوش پیغام فرستاد برای کاف که برگشتهام
اما رخت عزا بر تن کشیدهام که کمی دیگر هم باید صبر کنی. جوابی نداشت از کاف و نه
خب، از شین. مدتی گذشت. شین و کاف دست در دست هم آمدند به تسلابخشی و گفتن اصل
خبر که مقرر است شین هفتهی دیگر عروس خانهی کاف شود. به چه حالی بود و چه روزی،
نون. ساقدوشی کرد و خواهری به جشنشان، خون دل خوران. ماجرا اما اینجا تمام نشد. در
جشن نون، سعی میکرد به غمزه و عشوه و رسم دلبری، دل از عین ببرد و بینتیجه نماند
این عیاری. عین اما که بود. برادر شین که صد دل سپرد به نون. و چنین چرخ را بچرخانید که شد عروس خانوادهی
شین. نه به عشق که به کینه کشیدن. این دو زندگی اما دو سر سوخت بود و نه ساز که
بساز. که نون عروس خانهی آنها شده بود به این تصمیم که با نزدیکی به شین و نون،
برای همیشه خیانتشان را به یادشان آورد. هیچکدام اما زندگی نه به نامشان بود و نه
به کامشان. و این وسط شین و نون دایم به اختلاف بودند و مشکلات. و عین طفلکی که در
این میان به حقیقت دل داده بود به نون، مدام به تلاش برای دست یافتن به عشق نون و
نون وقعی نمینهاد پس از گذشتن خر از پل. سالهای سال از این ماجرا گذشته است و اکنون نون و
شین، هر دو مادربزرگانی شدهاند و هنوز که هنوز است هرکدام، چشم به زندگی آن دیگری
دارند. و هنوز پرده عوض میکنند به چشم و
همچشمی و پوست گونه و پلک میکشند و چه و چه که نمیکنند تا نشان دهند که من بهترم و چه
درآغوش کشیدنهای مصنوعی در میان حضور آن دیگران و ادای دوستداشتن طرف مقابل و چه تصنعی، و
همیشه و هرروزشان به تلخی و زهری میگذرد و چه سختتر است این نمایشی که هنوز
بازیگران آن، دو یار دبستانیای هستند که حسادت و کینه تا سلولسلولشان به رسوب
نشسته است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر