سرکلاس که بیهوش شده بودم. بچهها ترسیده بودند. دواندوان رفته بودند و
خبر به دفتر مدرسه رساندهاند که میس داشت درس میداد افتاد و مُرد. خانم شین، اینها
را برایم تعریف کرد. و آخرش پرسید تو چطوری میتونی همهشونو دوست داشته باشی، من
هرچی تلاش میکنم نمیشه. راستش من هیچچیزی یادم نمیآمد که چطور شد. آخرین چیزی
که یادم میآید این بود که از جایم بلند شدم و رفتم سمت وایتبرد اما هرچه کردم
دستم را بالا برم انگار توانش را نداشتم، مارکرها خیلی سنگین شده بودند. و صحنهی بعدی
بیمارستان بود و اسیر دکتربازی شدن. نفرتانگیز است این فضا برای من. اول اینکه
با بویش مشکل دارم که حتی وقتی از بیمارستان مرخص میشوی، هرچه هم تنتات را میشویی
انگار هنوز بوی ملجفههای بیمارستان را میدهی. انگار این بو نفوذ کرده به سلولهایت!
دوم اینکه صحنهی مرگ آقاجون و پدرم دوباره جان میگیرد جلوی چشمهایم. نه، ترس
نیست. که تابهحال در غسالخانه هم مامانی (مادربزرگم) را شسته بودم، هم نزدیکترین
دوستم را. و چه آرام خوابیده بودند و رها. یکجور حسرت نبودنشان که دوبارهتر برایت
زهر میشود که چه باید باشند اینروزها. دلیل سومم هم این است که انگار دکترها
دلشان نمیآید مرخصت کنند. هی با کلمات بازی میکنند که سیگار میکشی؟ الکل؟ ورزش
میکنی؟ والخ... یک جلسه را که حضور نداشتم، آدرس مراسم ختمم را هم خواسته بودند، شاگردهایم
را میگویم. وقتی که برگشتم وقت درس دادن یا وقت نوشتنشان متوجه نگاههای دقیق و
حساس و زیرزیرکیشان بودم. چقدر دلم میخواست بدانم برای کدامهایشان فکر مرگم
شیرین بوده و عشق کردهاند. نگاهشان میکردم که چه با وسواس بیشتری سعی میکردند
همهچیز آنطوری باشد که از آنها انتظار دارم. و چه شرمنده بودم از این دلهرهای
که به جانشان انداخته بودم. گاهی فکرمیکنم دیگر اینهمه دوستداشتنشان هم طبیعی نیست.
مُردهام شاید...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر