در حوالی من، مرگ میبارد. میبایست سالها پیش میآموختم
که از یکجایی به بعد، طاقت نیاورم. کولهبارم را بگذارم بر دوشم و بروم. بروم
جایی دور، خیلی دور و بلاشک خلوت. و آنقدر خلوتم خلوت باشد که پژواک واپسین نفسهایم
رخنه کند آنسوی دیوارهای رها... من اما نیلوفرم. نیلوفریآبی شناور به مرداب. چنگ
میاندازم به هیچ هوا و میمانم بر سطح. ریشههایم فرو رفته به چگل، و تا دیده
توان دید دارد، رهایی، سهم نیست مرا. باید بگریزم. باید تبر زنم ریشههای ماندگاریام
را، رگهای وابستگیام را، واسطههای تاب آوردنم را. و عطشناک و حسدناک دل بسپارم
به راه، به دستان موثوق آرامش، شایدم محیصی باشند به من، از من...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر