راستش من همیشه، همیشه هم کمی اغراق دارد، اما تا آنجا که بهخاطر دارم، از اواخر دبستان بود که از این بازیِ خرید عید و کلوچه پختن و سبزه سبزکردن و ماهی داشتن و هفتسین چیدن، بدم میآمده. حالا به آن اضافه کنید دید و بازدیدهای تصنعی و برای یک دورهی پانزده روزه افتادن به شلوغی و دیدنیهای دروغین تا سال بعد. نفرتانگیز است. امسال اما تنها ماندم. انگار سالی که در پیش است، بیش از پیش، به خلوت نیازمندترم. به رهایی، به سکوت. حالا بماند به چه دلیل با اینهمه بد آمدن، هفتسین چیدهام. آن هم در تنهایی. حس عجیبیست اما. میدانم که هیچچیز تغییر نمیکند، راست چون سالهای پیشین، سالم خاکستریست. تلخ است، تلخ، ایمان به حدوث حادثه. و چه حسرتها با من. «ای دریغا نازک آرای تنش، بوی خون میآید از پیراهنش» خستهام، خیلی خسته... هی! نودوهشت، آرام باش و رام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر