این فوبیا هم مقولهی عجیبیه. مثلاً ساعت چهارصبح توی اون تاریکی و سکوت، بیصدا پامیشی سهطبقه میری پایین. در محوطهرو باز میکنی ببینی اونبچهای که خواب دیدی مرده، روی آب استخر شناوره یا نه. صدای تپتپ آب و قدمهات اکو میگیره. درو قفل میکنی میای بالا میری راحت توی تختت دراز میکشی درحالیکه تپش قلبت آروم شده که بچهای در کار نبوده و به خودت میگی لعنتی چندبار میخوای چک کنی و هنوز نمیدونی چرا اینخوابو میبینی و مفهومش چیه و چرا اینقدر تکرار میشه. بعد چی؟ از فکر یه آمپول زدن مثل بیدمجنون میلرزی و میترسی و تا مرز سکته میری. از اونور به جای اینکه در جمع بودن بهت اطمینان بده که در امانی، شلوغی میترسونتت. در باز اتاق میتونه معنیش این باشه که کسی حواسش هست و امنی ولی تو چی! احساس ناامنی میکنی. باید بسته باشه که آرامش بگیری. روشنایی باعث میشه همهچیز دیده بشه اما تو استرس میگیری و نور کم برات مطمئنتره، اینه که شبزی هم شدی. از جای کوچیک و تنگ و بسته شنیدی اکثراً به عذابن و احساس خفگی میکنن، تو راحتتری که جای محدود و کوچیک و بستهی خودت رو داشته باشی و همینجور تا نمیدانم چی و کِی میشه نوشت. عجب چیزیه این فوبیا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر