در میانهی حرف زدنهایم، از جایش بلند میشود و گیلاسی
انتخاب میکند. من دارم میپرسم که تا کی طول میکشد و او دارد جواب میدهد که
ودکا یا ویسکی. من دارم میگویم طاقتم طاق شده و او جواب میدهد که هووم، ودکا. من
دارم میگویم که چرا باز تو و او دارد میگوید با یخ یا بییخ. من میپرسم که
حواست هست و او میپرسد کمی لیمو هم اضافه کنم. من پشت سرش ایستادهام و برمیآشوبم
که میشنوی و او برمیگردد و روبهروی من میایستد. نگاهش را میدوزد به نگاهم و
لرزه افتاده بر جانم. دستانش را دور کمرم حلقه میکند و مرا به خودش نزدیکتر میکند.
نفسم با نفسش درآمیخته و قلبم تندتر میزند. دستم روی سینهی اوست، قلبش تندتر میزند.
میگوید:«حواسم هست. بله صدایت را میشنوم. همیشه میشنوم جانم، حتی وقتی نزدیک من
نیستی. هرچه از من دورتر باشی، صدایت به من نزدیکتر است. اینبار دهروز طول میکشد
و تو خوب میدانی که چرا باز هم من. نگران نباش اتفاقی نمیافتد. آدم را مجبور میکنی
چقدر حرف بزند و تو چون همیشه شنوندهی خوبی هستی. طاقت بیاور جانم. طاقت بیاور.
درست میشود.» اشک اما امانم نمیدهد. با سرانگشتانش اشکم را پاک کرده و قبل از
این که فرصت دهد تا بگویم نمیتوانم، دیگر بیشتر از این نمیتوانم تاب بیاورم،
لبانم از هرم لبانش میسوزد. بعد رهایم میکند و میرود سیگارش را میگیراند و
برمیگردد سرجای اولش میایستد و میگوید خب داشتی میگفتی، میشنوم. من اما مستم و رها.
شوریده و شیدا. لبخند بر لب دارد که مغلوب این میدان منم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر