یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا
هیچکی نبود؛ خاركن بقچهشو انداخت پشتش و
رفت به سمت بازار. توی راه که میرفت غصه میخورد و به مشکلاتش فکر میکرد اما
راهی به ذهنش نمیرسید و هیچ راهی جلوی پای خودش نمیدید. به همسر و فرزندانش فکر
میکرد که این سالها پابهپای اون مشکلات رو تحمل کرده بودن. همینجور که به
درخت تکیه داده بود و از خدا طلب کمک و راهحل میکرد یه قطره اشک از چشمش ریخت.
سرشو بالا برد که به آسمون نگاه کنه دید که چندتا پرنده روی شاخهی درخت نشسته
بودند. تا به حال از این نوع پرندهها ندیده بود، پرندههایی زیبا و سبز رنگ. نگاهش
به پرندهها خیره موند. جوری محو این پرندهها شده بود که حتی نمیتونست جای دیگهای
رو نگاه کنه. همینجور که این پرندهها رو نگاه میکرد شنید که این پرندهها با
همدیگه دارند حرف میزنن و یکیشون به اون یکی گفت:" کاش این مرد میدونست که
راه حل تمام مشکلاتش نذر و روزهی شاهپریانه." از جا بلند شد که از پرنده
بپرسه که این چه نذریه اما پرندهها تبدیل شده بودن به گنجشک. گیج شده بود نمیدونست
که خواب دیده یا واقعیت بوده ولی تصمیم گرفت کاری که پرندههای سبز گفتن رو انجام
بده. پشتهی خار رو گذاشت روی دوشش و به
بازار رفت. خيلي زود خارها را فروخت و با پول آنها شمع و عود و گلاب و حنا و
بُلبُله (كوزه لولهدار) و كنجد و شكر و هل خريد و به سمت خونه حرکت کرد. وقتی به
خونه رسید تمام ماجرا رو برای خانوادهش تعریف کرد و زنش با اينكه تازه زايمان
كرده بود و نياز به استراحت داشت قول داد كه فردا اول وقت خونه رو آب و جارو كنه و
خودش هم به حمام بره و نذر شوهرش رو ادا کنه. صبح فردا، مرد خاركن به بيابان
رفت و همسرش شروع کرد به تميز كردن خونه و بعد راه تنها حمام شد. ولی در كمالتأسف
متوجه شد كه اونروز حمام برای همسر شاه قرُق شده و كسی حق رفت و آمد به حمام را
نداره. زن خاركن خیلی خواهش كرد و ماجرای
نذر همسرش را به دلاک حمام گفت. اون هم به شرط اینکه كه زن خيلی زود از حمام بیاد
بیرون، قبول کرد که راهش بده بره توی حمام. زن با خوشحالی قبول کرد اما وقتی وارد
حمام شد از سر و صدايي كه در حمام به گوش میرسيد فهميد كه همسر پادشاه با خدم و
حشم از راه رسيدهن. محبور شد خودش رو در یه گوشه از حمام مخفی کنه تا بعد از
رفتن آنها بيرون بياد اما به خاطر ترسی که
داشت شروع کرد به تند و تند نفس کشیدن و باعث شد خدمه متوجه بشن که اون اونجاست و
ببرنش پیش زن پادشاه. ملكه اول خیلی عصبانی شد ولی وقتی ماجرا رو از همسر خاركن
شنيد، فكری به خاطرش رسيد و به زن گفت:"من یه بچهی کوچیک دارم و براش دنبال
دايه میگردم ، برو خونه و وسايلتو جمع كن و با شوهر و بچههات به قصر بيا و مشغول
کار شو. زن با خوشحالی قبول کرد و به خونه رفت. نذرشو به جا آورد و منتظر اومدن شوهرش
شد. مرد خاركن وقتی رو شنيد سجدهی شكر گذاشت و آمادهی رفتن به قصر پادشاه شدن.
چندروز بعد از وارد شدن به قصر
به مرد شغل باغبانی قصر رو دادن و از سختی
زندگی گذشتهشون راحت شد. روزها به خوبی و خوشی میگذشتن تا اينكه یکروز همسر پادشاه
تصمیم گرفت توی يكی از باغها بره گردش و تفریح. برای دايه پيغام فرستاد كه باید
با اونها بره. زن خاركن كه برای اولينبار بود که قرار شده بود بره تفریح از
خوشحالی سر از پا نمیشناخت. یه نصفه روز توی راه بودن تا به باغ رسيدن. همسر پادشاه
برای استراحت به قصری رفت که توی گوشهی باغ ساخته شده بود و خدمه با سرعت مشغول تهیه
وسايل پذيرایی و غذا شدن. زن خاركن از فرصت استفاده كرد تا توی باغ گشت و گذار کنه.
باغ خیلی قشنگی بود كه از وسط درختهاش یه چشمه میگذشت. زن خارکن برای استراحت لب
چشمه نشست و متوجه شد همسر پادشاه و چندتا از همراهاش دارن توی آب شنا میکنن. با اصرار
و تشویق بقیهی خدمتکارها اونم وارد آب شد اما زود بيرون اومد و كنار یه درخت منتظر
اونها شد. بعد از مدتی همه از آب بيرون اومدن و لباس پوشيدن که یکدفعه فرياد عصبانی
همسر پادشاه به گوش رسيد. و همه سراسیمه و با عجله خودشون رو به اون رسوندن و
متوجه شدن که بله، گردنبند سلطنت كه هديهی شاه به همسرش بوده، ناپديد شده. هرچی
گشتن پیداش نشد که نشد. همه به همدیگه مشكوک شدن ولی همه یککلام معتقد بودند که
کار زن خارکته چون فقط اون توی آب نبوده. اون رو تحويل مأمورها دادن و وقتی نتونست
بیگناهیشو ثابت کنه، هم خودش و هم شوهرش رو انداختن زندان. زن و مرد مدتهای
زیادی توی زندان موندن و حتی نمیدونستن بچههاشون در چه حالان و چطور زندگی میکنن
تا این که یه روز که مرد خاركن که از آزادیشون نااميد شده بود یادش اومد که از نذرش
غافل شده، فهميد كه دليل اين همه بدبختی و مصیبت فراموش کردن نذرش بوده. زندانبان
رو صدا کرد و با التماس ازش خواست كه وسايل موردنياز رو براش آماده کنه ولی اون
اولش قبول نکرد ولی دلش به حال اونها سوخت و وسایل رو براشون آورد. زن و مرد یک
روز روزه گرفتند و نماز خوندن به امید رهایی از زندان. طولی نکشید که یه پرنده سبز
رنگ گردنبند رو آورد و انداخت روی پای همسر پادشاه و خارکن و زنش آزاد شدن و به
خاطر وفاداریشون تا آخر عمر از افراد نزدیک پادشاه و همسرش بودن و دیگه هیچوقت
تا آخر عمر نذرشون رو فراموش نکردن و از خدا غافل نشدن.
اینجا داستان تموم میشه و
پارچه از روی شاهپریون برداشته میشه و میگن جای پای پرنده روی شاهپریون باقی
میمونه. اول این وسایل که توی تصویر
هست توی اتاق تاریکی گذاشته میشه و بعد روی شاهپریون (شکر و کنجد و هل سابیده و
آسیاب شده) چندتا آبنبات و یه پارچهی سبز کشیده میشه. بعد از خوندن نماز، پارچه
برداشته میشه.نكند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر