یک وقتهایی هست که آدم زخم میخورد
و جای زخم هم میماند و هی زخم، پسِ زخم و این که تو آدمی باشی که هی با زخمات
بازی کنی، حکایت نمک پاشیدن بر زخمست و در این میان هستند کسانی که استخوان لای
زخماند شاید دردش آنقدر زیاد نباشد اما ویرانت میکند. از هم میپاشاندت که تو
را همه انتظار این بود که گر دستی به مهر نگردانیده باشند، دستکم دور ایستاده
باشند و تنها صحنه را رصد کنند و بادی به آتشات نرسانند. و از آن بدترش اینکه میدانند
با تو هر چه کنند، آب از آب تکان نمیخورد و تو همانی که همانی و هیچشان لب ملامت
نگزانی. اما و هزاران اما از این دوستنما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر