سرم را تکیه دادهام به شیشهی اتوبوس. از تجریش
قرارست برسم به میرداماد. زن، کنارم نشسته است. ساکتم. ساکت است. چادرش را تا زیر
پیشانی کشیده پایین. فکر میکنم، من اگر بودم، نمیتوانستم درست جلوی رویم را
ببینم. میپرسد تهرانی هستم یا نه. میگویم که نه. دوباره میپرسد تهران را خوب
بلدم. جواب میدهم تا حدی. آدامس را با حرص میجود. میپرسد که دکتر خوب برای پوست
میشناسم. با خودم فکر میکنم احتمالاً تنشهای این مدت بسیار دارد خودش را نشان
میدهد و صورتم خیلی بدتر شده. میگویم شنیدهام دکتر نخعی، زعفرانیهس ولی نمیدانم
که خوبست یا نه. گفت:" برای صورتم میخوام. بچه که بودم، داشتم توی حیاط
بازی میکردم، خیلی وقت پیشا. از لبهی پشتبوم یه سنگی، آجری، نمیدونم، دقیقاً
یادم نمیاد چی افتاد روی سرم و صورتمو زخم کرد. بیهوش شدم. بردنم دکتر." چادر
را از روی صورتش کنار زد. زخمی عمیق روی گونه و یک زخم دیگر کنار چشمم به چشم میخورد.
دستم را روی بازویش گذاشتم، دستش را ناگهانی پس کشید و چهرهاش در هم رفت. باید
درد داشته باشد. آن چینی که به پیشانی افتاد و آن لبی که فشرده شد به گمانم حاکی
از کوفتگی بود. دردی نو. زخمها؛ زخمهای صورتش تازه بود؛ تازه. این زخم به خونافتادهی
سر باز نمیتوانست زخم آنهمه سال پیش باشد. زخم تازه بود و هرروزه. قلبم، قلبم
تیر میکشد هنوز...
بعضی زخما هیچوقت خوب نمی شن..... هیچوقت ...
پاسخحذف