اهواز زندگی میکردیم و تا آنجا که مرا یادست؛ آنسالها،
طبعاً مقصود سالهایِ میبایستخوشِ نوجوانیست؛ اجازهی تنها سینما رفتن نداشتم؛
مفهوم این تنهایی، تنهایی به معنای واقعی کلمه نبود؛ حتی با دوستان. پدرم اینطور
میخواست و چه خام بودم که مادر را همدست او میپنداشتم. فکر میکردم تصمیمیست
دو نفره، اما... از نظر پدر، صبح وقت سینما رفتن نبود؛ سانس ظهر خطرناک بود
چون ظهرهای اهواز خلوت بودند و سانس بعدازظهر ممنوع بود چون موقع برگشت هوا تاریک
میشد؛ برای همین چه تنها و چه با دوستان، تنهایی رفتن بهشمار میآمد و قطعاً
مجاز نبود. حضور مادر اما، تحمل این خطوط قرمز را سادهتر میکرد؛ همراهیاش؛
طاقتش؛ ظرافت و دقتاش در انتخاب فیلم را سالهای بعدتر بود که دریافتم.
چندروزپیش، پس از بیستسال، اهواز، سینما رفتم، به دیدن
فیلم "دوران عاشقی". مغز، بازیاش را آغاز کرد؛ درِ ورودی تغییر کردهبود؛
جلوی سینما دیگر ساندویچ کالباس با نون بولکی نمیفروختند تا با "ساندویچ
ترمینال" یادش کنیم. سالن انتظار سینما (اگر اسمش همین باشد) بسیار کوچکشدهبود
و کثیف. سالن اکران کوچک؛ صندلیها کم و ناراحت؛ یادم نمیآید قبلاً هم همینطور
بوده باشند. گمانم الان اینگونهاند. سیستم صوتی را ذکر نکنم که صدا نامفهوم و یک
خط کامل عرضی بر پرده افتاده بود. عدهی افراد حاضر در سالن بسیار کم بود اما همهمه
و پچپچ و صدای خشخش پاکتهای خوردنی به گوش میرسید یا بهتر، با اعصاب بازی میکزد
برای منی که یاد گرفته بودم، سالن سینما جای خوردنی نیست. شاید فضای خنکی بود برای
فرار از گرمای پنجاه درجهی شهر. و هزار و یک اشکال دیگر که دل آدمی را فشرده میکند
که جای پیشرفت، پسرفت فرو رفت در چشم. این بود انشای من دربارهی سینمای شهرم بعد
از اینهمه سال که گذشته بود از دیدن گلنار و گربهی آوازهخوان و جادوگرجوان و
پاتال...
اینجور روزمره نویسی هایتان را دوست دارم، بویژه موضوعاتی از این دست. حیف که آنرا ویرایش نمی کنید و شاخ و برگ نمی دهید. جا داشت که یک صفحه برایش بنویسید.
پاسخحذف