در ماههای اخیر، هر وقت برادرم تماس میگرفت؛ طرف صحبت من
بودم. دیروز یکساعت صحبت کردیم؛ بعد گوشی را به مادر دادم. شاید تمام مدتی که
مکالمه طول کشید؛ دوازده دقیقه بود. کنار مادر نشستهبودم و میپرسیدم که او دارد
چه میگوید و مادر اشاره میکردند که صبرکن. سعی میکردم از روی جوابهای مادر،
حدس بزنم که برادرم، آنطرف خط، دارد چه میگوید. وقتی عزیزترینام به آن عزیز راهدورم
میگفتند که دلش برای او تنگشده؛ من دلم پَر میکشید؛ شاید حسادت، واژهی درستی
نباشد حتی غبطهخوردن. من اما همیشه ترسیدهام؛ همیشه رمیدهام از
تقسیمکردن آدمهای مهم و عزیز زندگیام؛ همیشه واهمه داشتهام از این که سهم
بدهم؛ دیگران را، از آنانی که برای خود، دارمشان. حالا هرچه هم این آدمها نزدیک
باشند به هم یا مرتبط باشند به یکدیگر. خواه برادرم را سهم بدهم به مادرم؛ خواه
مادرم را به برادرم؛ میخواهم، هر دو را تا پای جان؛ از آن من باشند تکتک. چه
برچسب خودخواهیِ پررنگی، میچسبانم به خود، با این اعتراف!
بوس بهت و دل تنگت :*
پاسخحذف