چقدر سخت است، دوباره نوشتن. چقدر سخت است، خیره شدن
به سپیدی کادر. پنداری گلویت فشرده میشود. انگاری یخهات را چسبیده که یکسال
نبودهای، نیامدهای، سر نزدهای. حالا چه میخواهی! هان؟ چهات شده؟ کجا اینقدر
به تو تنگ آمده که آمدهای خیره شدهای به من. چه دلت را میهراند این کادر. نه
این که اینجا برای تو بوده، نه این که اینجا امن تو بوده برای گفتنیهایت! حالا
تو را چه میشود که رمیدهای از این رنگ؟ ولی رنگ سفید نه تنها اینجا که همیشه و
همهجا تو را ترسانده. هیچوقت تو را نرهانده. که تو سفید را بر تن کشیدهای که
چه؟ که چشم در چشم شده باشی با ترسهایت. اما و اماتر... نه بیش از آن که از آن
ترسیده باشی، از آن بیزار بودهای. چرا؟ هزاری کندی و کاویدی و کوششات به جوابی
نرسانده تو را. اصلاً از کی، از کجا شروع شد. این هم باشد انباشته، به هزارویک نمیدانمت...
هی نگاه میکنی و نگاه که اصلاً از کجا عادتمان آمد به کوتاهخوانی و کوتاه نویسی
که ما نسل انگشتان رقصان بر صفحهکلیدها بودیم. که ما از آنانی بودهایم که گاه
وقتی نشستهایم پای وبلاگمان در حالی که به پهنای چهره اشک ریختهایم و صورت ما
خیس خیس است، نوشتهایم که چه بزمی، چه عیشی، چه نوشی، خستهشدهام از این همه
نور و صدا. کاش بروم پناه بگیرم پشت وبلاگم. هان، راستی چه همه خستهام از این همه
صدا و خبر و هر روز چه خبر و چه حادثه و چه و چه... راستی، کاش بروم پناه بگیرم
پشت وبلاگم و آنطرفتر، کاش یک خط برایت بنویسم چه همه دلتنگم تو را...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر