انگاری رسم باشد یا عادت، شام
تولد باشد یا کیک تولد و تعدادشمعهایی که فرومیشوند به چشمهایت و نشاناند از
سال سوختهای دیگر. امروز صبح اما همینطور که دستهایت را زیر چانه مشت کردهای
و به روبهرو خیره میشوی و هی بغضات را فرو میدهی. تقهای به در میخورد. رد
اشک را از زیر چشمان پاک میکنی. چقدر میتوانی بنشینی و به روبهرو خیره شوی.
اصلاً حرفت چیست؟! حسابت چیست؟! موهای در هم، لباسی که از سر بیحوصلگی بر تن کردهای،
از زن ویرانِ آینه میپرسی:«هِی، تو چرا هنوز نفس میکشی؟!» به زن لبخند میزنی و
میگویی:«غمت مباد، سالی دگر سوخت و زمان رفتن دارد سرخوشانه نزدیک میشود.» تقهی
دوم که بر در میخورد، اشکها را پاک میکنی با صدای گرفته جواب میدهی. دعوت شدهای
به میز صبحانهی مادر، به بهانهی زادروزت. به حرمت چشمهایش، به پاس بودنش، دستی
به گیسوانت میکشی و رژی به لب. و مینشینی بر خوان مهرش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر