امروز آقای رضایی، دوسهبار دیگه الفاظی چون نفهما، کرهخر، بیشعور
رو به کار برد. ساعت بعدی که کلاس نداشتم، دو تا چای ریختم و رفتم کنارش نشستم.
پرسیدم وقت دارین کمی صحبت کنیم. چشاش گرد شده و رفت یه صندلی اونورتر نشست. چای
دومی رو گرفتم سمتش و گفتم برای شماست. آقای همکار بهش چشمک زد. خندیدم و گفتم
متأسفانه فقط سرکلاسه که معلما دو تا چشم پشت سرشون دارن، بقیهی وقتا دورتادور
سرشون چشمه، شما که خودتونم تو همین میدون توپ میزنین. گفت نه خانم من چیزی
نگفتم. رفت توی حیاط. رضایی طفلک تکون نمیخورد. گفتم آقای رضایی دلتون کاش نفس
بکشین، میترسم چیزیتون بشه. بعدتر گفتم ببینین معلوم نیست توی خونه این بچهها
کدوماشون والدین درست و مطمئن دارن، نمیدونیم چطوری باهاشون صحبت میشه؛ پس اگه
ما هم اینجا از الفاظ بد استفاده کنیم، اگه توهین و تحقیر کنیم، کجا درست حرف زدن
و درست برخورد کردن رو یاد بگیرن. اینا میرن توی جامعه و بازتاب ما و والدینشون
میشن و این دیوار تا ابد کج میمونه. داشتم اینا رو میگفتم که اوهاوه! یههو
زد زیر گریه و با یه سرعت عجیبی بلند شد سرپا ایستاد، و گفت، نمیشه، من نمیتونم.
خیلی بیتربیتان، وحشیان. حرف میزد و تندتند اشکاشو پاک میکرد. گفت از پسشون
برنمیام. مدیر پرسید چی شد، چکارش کردی. همکارمون اومد تو و وقتی حال رضایی رو دید
گفت، ای داد، رضاییجان من بهت نگفتم. آقا اصلاً دیگه به من چه! من کاری ندارم با
بچههای ملت چه میکنن. درسمو میدم و میام. بچههای مردمو هم خوردن بخورن،
خودشون دلشونو بدن به گندماشون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر