جمعه، آبان ۱۸

فحش


درست برعکس عموی بزرگم که در فحش فوق تخصص داشت و هر چیزی بلد بود و نبود و از ذهنش می‌گذشت را نثار طرف مقابل می‌کرد، پدرم فحش نمی‌داد. دیگر خیلی که عرصه تنگ می‌شد و اینقدر فشار به‌­اش می‌آمد و اگر طرف حسابی به او زور آورده بود، می‌گفت «گوساله» و من همیشه هم، تصورم این بود که طرف منفجر می‌شود از شدت خنده و فرار را بر قرار ترجیح می‌دهدبه ما اما، اگر قرار بود حرفی بزند وقتی به چه سر حدی عصبانی­اش می‌­کردیم، فحشش این بود که می­‌گفت «آدم حسابی» اما، اما، این آدم حسابی را با یک لحنی می­‌گفت که تو می­‌شنیدی آخر آدم ناحسابی و هزارویک فحش ناجور دیگر هم می‌­توانستی از بغلش درآوری. و چقدر برای من سنگین بود، شنیدن این حرف. آخرین باری که پدرم این را گفت، من سه روز از اتاقم بیرون نیامده بودم، حالا بماند که چه کرده بودم که پدر و مادر و برادرم را به حد مرگ ترسانده و نگران کرده بودم که من همیشه کله خراب بوده‌­ام و همیشه، هیچ از فردا نیاندیشم‌­طور زندگی کرده­‌ام. به این فکرمی­‌کنم که چقدر شنیدن این برایم سخت بوده و بعدترها و امروز و فرداها چه کلفت­‌ها شنیده‌­ام و خواهم شنید و خم به ابرو نیاورده‌­ام و زهرخند به لب گذشته‌­ام و می­‌گذرم که حالا کسی نمی­‌تواند ادعا کند که من تغییر نکرده‌­ام. که بیا، این هم تغییر.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر