درست
برعکس عموی بزرگم که در فحش فوق تخصص داشت و هر چیزی بلد بود و نبود و از ذهنش میگذشت
را نثار طرف مقابل میکرد، پدرم فحش نمیداد. دیگر خیلی که عرصه تنگ میشد و
اینقدر فشار بهاش میآمد و اگر طرف حسابی به او زور آورده بود، میگفت «گوساله»
و من همیشه هم، تصورم این بود که طرف منفجر میشود از شدت خنده و فرار را بر قرار
ترجیح میدهد. به
ما اما، اگر قرار بود حرفی بزند وقتی به چه سر حدی عصبانیاش میکردیم، فحشش این
بود که میگفت «آدم حسابی» اما، اما، این آدم حسابی را با یک لحنی میگفت که تو
میشنیدی آخر آدم ناحسابی و هزارویک فحش ناجور دیگر هم میتوانستی از بغلش
درآوری. و چقدر برای من سنگین بود، شنیدن این حرف. آخرین باری که پدرم این را گفت،
من سه روز از اتاقم بیرون نیامده بودم، حالا بماند که چه کرده بودم که پدر و مادر
و برادرم را به حد مرگ ترسانده و نگران کرده بودم که من همیشه کله خراب بودهام و
همیشه، هیچ از فردا نیاندیشمطور زندگی کردهام. به این فکرمیکنم که چقدر
شنیدن این برایم سخت بوده و بعدترها و امروز و فرداها چه کلفتها شنیدهام و
خواهم شنید و خم به ابرو نیاوردهام و زهرخند به لب گذشتهام و میگذرم که حالا
کسی نمیتواند ادعا کند که من تغییر نکردهام. که بیا، این هم تغییر.
جمعه، آبان ۱۸
فحش
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر