جمعه، فروردین ۹

از پشت پنجره

همیشه همین‌طور بوده، قفل‌های چمدان‌ که چفت می‌شوند، من سنگ می‌شوم. دلم فشرده می‌شود از هجوم گزندهٔ خاطراتی شوم که با هربار قصد سفر به آن لعنتی‌شهر، دوباره‌تر زنده می‌شوند. چه خوش سعادت‌اند آنان که رسم بی‌خیالی می‌دانند، آنان که می‌دانند چگونه سهرابِ یاد کُشَند. من نیز بخت خویش می‌آزمایم در بی‌تفاوتی، جامم را لبریز می‌کنم، سیگاری می‌گیرانم. پنجره را تا انتها باز می‌کنم، در هرهٔ آن می‌نشینم و پاهایم را به بیرون آویزان می‌کنم. قربانی دارد می‌خواند: «زبان خامه ندارد سر بیان فراق، وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق، سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم، به راستان که نهادم بر آستان فراق» در این رفتن خیس می‌خورم و اشک‌هایم حادثه را اعتبار می‌بخشد و من در هر سطر، تو را بارها در کنار خود می‌نویسم. صدای زنگ موبایل که می‌آید، خنجری است بر هدف که کجای کاری دیوانه! فاصله در میان است. سوت قطار به یادم می‌آورد که چگونه می‌توان زنده‌زنده و نفس‌کشان، مُرد. ریسهٔ ماهیان مُرده در کنارهٔ کارون با انزجار تشییع می‌شوند. در آخرین سوت قبل از حرکت قطار مسخ می‌شوم و دلم را جا می‌گذارم. چگونه می‌توان مرگ را توصیف کرد وقتی سهمی از نمی‌دانم‌های توست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر