به من گفت از تو خواهشی دارم، فقط یک
خواهش. میخواهم بویت کنم. چون
من جواب ندادم، اعتراف کرد که در همهی این سالها دوست داشته بوی مرا حس
کند، هوای مرا نفس بکشد. با زحمت دستهایم را تهِ جیب پالتویم نگه داشتم چون در
غیر این صورت... رفت
پشت من، روی موهای من خم شد. همان طور پشت من ماند. حالم خیلی بد بود،
خیلی. بعد با بینی موهایم را بو کشید، اطراف سرم را، گردنم را، با
خیال راحت این کار را میکرد. نفس میکشید و نگه میداشت. دستهای او هم در پشتش
بود. بعد کراواتم را شل کرد و دو دکمهی بالای پیراهن را باز کرد و با
بینی سردش نفس کشید، نفس کشید. حالم خیلی بد بود، خیلی. تکان خوردم، خواستم برگردم. بلند شد، کف دستهایش را روی شانهام
گذاشت. گفت میرود. گفت:« لطفا تکان نخور و برنگرد.» «التماس میکنم. التماس میکنم.» تکان نخوردم. بههرحال
دلم هم نمیخواست برگردم، چون نمیخواستم مرا با چشمهای از اشک پف کرده و چانهی
لرزان ببیند. مدت زیادی صبر
کردم، بعد به سوی اتومبیلم رفتم...
سالها | آنا گاوالدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر