قبلترش خطخطی میکردم و اول دبیرستان که رسیدم رفتم کلاس نقاشی. همه چی داشت خوب پیش میرفت که خانواده تشخیص داد دیگه نباید برم کلاس برای این که یا قلم دستمه یا قلممو. اینجوری از درس و مشق غافل میشم و به هیچ جا نمیرسم. طبعاٌ منظورشون اونجاهایی بود که خودشون میخواستن. خیلی راحت اعتراف کنم که نه به اون جایی رسیدم که اونا میخواستن و نه گذاشتن به اونجایی برسم که خودم میخوام. بگذریم، که سالها گذشته. غرض این که توی کلاس با یه خانوم آشنا شدم که خیلی از من بزرگتر بود. متأهل بود و بچهدار نمیشد. کمکم با هم قرار گذاشتیم و توی راه با هم میرفتیم و میاومدیم. یه روز قرار شد همسرش ما رو برسونه. دم در خونهشون منتظر بودیم همسرش ماشین رو بیرون بیاره. وقتی از پارکینگ اومد بیرون. ازش پرسید که آقا این رنگ رژ خوبه، بهم میاد. آقا هم فرمود که نه برو قهوهایه رو بزن. خانوم هم سه طبقۀ بدون آساسور رفت بالا رژ صورتیشو پاک کرد و رژ قهوهای رو کشید به لبش و وقتی اومد پایین از آقا پرسید خوبه و آقا فرمود که خیلی بهت میاد. با لذت و غرور، نشست کنار همسرش. بعد من همینجوری حیرون مونده بودم که وا، این چقدر دیوانهست. اصلاً زنه رو له کرد. حالا مَرده روانیه این چرا محلش میذاره. بعدترش حالا بعد از این همه سال میبینم من نفس نمیکشم مبادا اطرافیانم برنجن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر