جمعه، دی ۲۰
صبور و زخمی
تمام سالهای
زندگیام را از جایی که به خاطر دارم و تا جایی که در توان داشتم، پی این بودم که
کسی را نرنجانم. دانسته یا ندانسته. حرفی را بر زبان نیاورم که دل کسی را زخمی
کنم. کاری نکنم که نتوانم جبرانش کنم که آموخته بودم همهچیز با عذرخواهی درست نمیشود.
که نمیتوان برگشت به لحظهای که هیچ نشده. شاید آدمها بتوانند ببخشندت اما همیشه
یک گوشهی ذهن و دلشان میماند که چنین و چنان و هر از گاهی هم شاید سری به
زخمشان بزنند و گردگیریاش کنند و تازه نگهش دارند. دست کم برای من که از اینگونه
پیش میرود. برای همین بود که همیشه حواسم پی زبان و رفتارم بود و چه زخمها و چه
زخمها و چه سوءاستفادهها آنهم از که، از آنها که چه دوستمیداشتمشان به جان.
که چه، که فلانی را هرچه بگویی و هرچه کنی، نه جوابی میدهد و نه کاری میکند. پس
جای زدن دارد، آنهم چهجور. گفتم دوستمیداشتمشان. الان اما نه، یا لااقل بعضیهاشان
را. فقط تحملشان میکنم به خاطر آن دیگرانتر. بله درست است. هنوز بلدنشدهام
باید حرف بزنم و حساب را بگذارم دقیقاً کف دستِ آن که باید. اما سالها پیش چنان
دلم شکست، چنان دلم شکست که هرچه کردم نتوانستم بگذرم و لعن و نفرین فرستادم مسببش
را. حالا بماند که چه شد و چه به سرش آمد و به چه حالی افتاد و آمد و گفت آخر کسی
اینجور آه میکشد. راستش با خودم که بخواهم صادق باشم باید بگویم که منظورم این
نبود که نفرینم کارگر افتاده بود و در واقع دعایم گیرا بوده است، بلکه من وحشت کرده
بودم. ترسیده بودم. رمیده بودم. از میدان گریخته بودم که من تا کجا میتوانم
خشمگین شوم که چنین چیزی را برای دیگری بخواهم. چنین سرنوشت و حوادثی را. بعد
بنشینم موبهمو بشنوم و لبخند بزنم و بگویم حقت بود. نوش جانت. نه، من این نبودم.
انگار سیلی سختی خورده بودم که بیش از آنکه از پا دراندازدم، نیرومندتر کرده بود
مرا. تیغی بود که یادآورم بود که تا کجا میتوانم از اصول انسانی خود راه را کج
کنم. چه همه باید ترسید از انسانها. از انسانهای صبور زخمی...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر