میان این
همه نور و رنگ و دود و صدا. میان همهمهی این همه غریبه و چند آشنا، آشنا؟! ایستادهام
کناری و سیگارم را در تاریکی نگاه میکنم و جامم پروخالی میشود. دست میگذارد روی
شانهام و میپرسد چته تو؟ چهکار کنم بخندی، که لبخند تلخ به لبت نباشه. میخندم.
میخندد و میگوید باید خیلی غریبه باشم که حال این را نشناسم و دستش را میگذارد
روی قلبم. برمیآشوبد که قرصهات کجاست؟ خودت نمیفهمی قلبت چهجوری داره
میزنه، نمیفهمی چه حالی داری. فشارتو گرفتی و من نگاهش میکنم تشنه و مشتاق. میگویم:« آه از
این لطف به انواع عتاب آلوده.» از من دور میشود که برود پی قرصهام. یکیدوقدم که برمیدارد، برمیگردد، پشت سرش را نگاه میکند و میگوید:«ز تو گردد این دیر، شراب آلوده. اونو بذار کنار.» جام را روی میز میگذارم. مینشینم روی نزدیکترین صندلی و تا برگردد، میخزم به خیال...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر