دارد مینویسد و خط میزند.
یک پایش ثابت است و پای دیگرش را تندتند تکان میدهد. کلافه مینویسد و خط میزند
و کاغذها را مچاله میکند. و پرت میکند سمت سطل زباله. وقتی کاغذی بیرون میافتد
یک اَح محکم میگوید و عصبیتر نوشتن را ادامه میدهد. یک دستش را تکیهگاه سر
کرده و چنگال سرانگشتانش را فرو کرده میان موهای شبرنگش که دوـسهسالی میشود کنار
شقیقههایش نقرهای شدهاند. کنار دستش قهوهای تلخ، میگذارم. سرش را بالا میآورد، تشکر میکند. دست میگذارم روی شانهاش و از او دور میشوم. کتابم را برمیدارم
که بداند سرگرمام، که تنهایم نگذاشته. لبخند
میزند و سرش را از من برمیگرداند و دوباره عصبیتر از پیش مینویسد و مچاله میکند.
او کلافه و پریشان مینویسد و قلم میلغزاند. من کتاب نمیخوانم، او را نگاه میکنم
و سرشارم از لذت و شیدایی. سرش را برمیگرداند و میگوید:«نگاهت نمیگذارد حواسم
به نوشتن باشد.» از جایش برمیخیزد و میآید به سویم...
درست جای حساس داستان که می رسی، قعطش می کنی.
پاسخحذف