شنبه، آذر ۱۵

بعد از او

رفته‌بودیم پشت‌بام. نشسته بودم روی کاشی‌های سرد لبِ بام. پیام دادم از اینجا که منم، دوست‌ترت می‌دارم. نوشته بود تو همه‌جایی و اینجا نیستی و حالا کجایی؟ گفتم که کجا نشسته‌ام و باد سردی می‌وزد و بساط کباب و نوش و منقل هم به راه است و عکس فرستاده بودم. نوشته بود که این زغال‌های تفته را می‌خواهم چه کنم که با تو یک‌جور می‌سوزم و بی‌تو هزارجور. نوشیده بودم وبی‌پروا و پرده، پرسیده بودم دقیقاً کجای‌ات را سوزانده‌ام. زنگ زده بود و می‌خندید که مستی یا به ادای طربی. ایستاده بودم لب بام و از میان جمع یکی‌شان جیغ ‌زد که خدایا! اون‌جا چه کار داری. بیا پایین، زهر نکنی به همه امشبو. عکس فرستاده بودم که کجا ایستاده‌ام. گفته بود که با تو و بی‌تو همیشه می‌ترسم. گفت دیوانه برو پایین، دلم دارد هزارتکه می‌شود. من اما با او از هیچ‌جا نمی‌افتادم. می‌دانست و رفت. و از همه‌ی دنیا افتادم و بعد از  او بر همه‌ی بلندی‌ها می‌ترسم و گیج می‌زنم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر