دوشنبه، مهر ۷

سختی مرگ

 

راستش با توجه به تجربه‌ها و تاب آوردن‌های پیشین در مواجه با فقدان عزیزترین‌هایم درست تا همین یک‌ماه پیش فکرمی‌کردم که مفهوم مرگ را دریافته‌ام، که با مرگ مشکلی ندارم، که خیلی راحت با مرگ کنار می‌آیم و راحت مرگ را می‌پذیرم. وقتی دارم از مرگ می‌گویم، هدفم مرگ خود و ترس از مرگ نیست، نه، مشخصاً دارم از مرگ عزیزان و نزدیکانم حرف می‌زنم. این‌که در بی‌نفس شدنشان، نفسم قطع می‌شود. چندروزی به تخت پناه می‌برم و بعد برمی‌گردم به زندگی و یادشان را در گوشه‌ی دل زنده و جان‌دار نگه‌می‌دارم. اما از یک ماه پیش تا امروز، این مرگ، این نبودن به من ثابت کرد که نه، این‌طورها هم نیست که خیال کرده‌ام. انگار خیلی مهم است که چه‌کسی راهی شده باشد آن‌سوی زندگی، که چه‌کسی از کنارم رفته باشد، که چه‌کسی مرا تنها گذاشته باشد، که چه‌کسی را همراهم نداشته باشم. که من از آن بالابلندیی‌های قله، از آن ارتفاع بی‌نظیر، زمین خوردم. از آن هم پایین‌تر، افتادم به قعر دریا، رفتم آن پایین و چهارزانو در عمق‌آب نشسته‌ام و نمی‌توانم هنوز که هنوز است بعد از یک‌ماه، خودم را جمع وجور کنم و بکشم بالا. انگار نمی‌توانم دوباره‌تر  از دل آتش و خاکستر به در آیم. انگار ریسمان بندبازی گسسته باشد و من از آن بالا به یک‌باره رسیده باشم به زمین، خونین‌ومالین. و در این پایین چقدر مهم است، چقدر مهم است آن‌که رفته و دیگر نیست و کم‌داری‌اش، چه‌کسی باشد. چقدر مهم است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر