توی خونهی ما از بچگی دو صدا میپیچید. شجریان و
ناظری. در مبتذلترین حالت صدای داریوش بود که پدرومادرم دوست داشتن و گوگوش ( بگم
چقدر از ایشون بدم میاومد و میاد که خفه نشم.) چون مادرم دوست داشتن. بقیهی
خوانندهها مبتذل بودن و مارو به راه کج میکشوندن. اوضاع این بود تا دوسال آخر
دبیرستان. کمکم ابی خوش سالهای نوجوانی و جوانی اضافه شد و رفت و رفت تا رسید به
روزهای دانشجویی که در خوابگاه اغلب تنها میموندم. محوطهای با سهساختمان چهارطبقه و در هر طبقه ده اتاق و در هر اتاق، ششدانشجو حالا
بماند که هرکس بسته به اراده، خواسته یا امکان مالی خودش میتونست اتاق خصوصی، دو
نفره یا سه نفره بگیره. اما اونچیزی که مهم بود، حس خفگی جمعه بود وقتی که میتونم
به جرئت بگم هرسهساختمان تقریباً خالی میشد. اونموقع بود که درست برای اولینبار
حس کردم یهپناه دارم. یه جای امن و یه صدای آرامبخش. اونوقت بود که صدای
استادشجریان دستمو میگرفت و از همهی دنیا رها میکرد. احساس تنهایی نبود.
خوابگاه خالی نبود. منتظر جمعه بودم که ساختمون خوابگاه خالی از پر بشه و صدای
استاد طنین بندازه. قبلتر، در شهری غریبه، روزهایی که کلاس داشتم سخت میگذشت اما
به لطف صدای استاد، راه کوتاهتر میشد و راه زیباتر. درست دهسال بعد برای گذر از
اون مرد سیاه که روزهامو به خاکستر کشوند با حضور پررنگ یکدوست و حمایت و بودنهاش
و یادآوری کردنش، دوباره زندگیرو سپردم به صدای استاد. دستمو گرفت و کشید بالا و بالا
و بالاتر. دوباره شد پناه و رهایی. دوباره برگشت به زندگی اگه بشه اسمشرو گذاشت
زندگی معمولی. و گذشت. من در اون آب حیات زندهمانی کردم و آرامش گرفتم و زندگی
کردم و شدم دوباره من. و حالا دوباره بعد از سالها در سوگ همون دوست به قعر دریا
نشستهم و هیچچیز هنوز نتونسته کمی از اندوه من کم کنه یا بتونه آرومم کنه و باز
دوباره این صدا، صدای استادشجریان، یکبار دیگه داره دست منو میگیره بعد از یکماه.
دوباره داره یادم میاره و یادم میده که من ققنوسم. دوباره دستمو گرفته و داره میکشه
بالا به سطح دریا. دوباره داره کنار اومدن و پذیرفتنرو یادم میاره. صدایی که
همیشه همراهمه، دوست و رفیقمه، صدای گریهها و عاشقانهها و نالهها و سوختنها و
پرپرزدنها و بالاپریدنهامه. صدایی که منو میکُشه و دوباره حیات میبخشه. یکبار
دیگه این صدا داره کمکم میکنه که روی پاهام بایستم و غم و اندوه و رنج فراقرو
تاب بیارم و ببلعم تا روزی که دوباره طاقت نور رو داشته باشم و بتونم از تاریکی
بیرون بیام. اگه تا حالا دل ندادین، اگه تابهحال نشنیدین وقتشه ازش کمک بگیرین.
وقتشه خودتونو نجات بدین. وقتشه پناه بگیرین. امیدوارم به جبران همهی مددهای
ایشون برای همهی دلها، سلامتیشونه برگرده. یکبار، برای یکبار هم که شده معجزه
معنای دوبارهای پیدا کنه و فرصتی بشه تا ایشون با اجرایی زنده دوباره بشن پادزهر،
پناه، تریاک، درمان و راه و تکیهگاه...
سهشنبه، مهر ۱
به بهانهی زادروز خسرو خوبان، استادشجریان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
یهو به خودم اومدم، دیدم، بدون اینکه متوجه بشم، اینجا پست رو میخونم و به صدای استاد گوش میدم...��
پاسخحذفخواهم که بر مویت مویت مویت هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هرکسی چشم نرگست مستانه
چقدر هم خوب...
حذف