یه دوستایی هستن که از جان نزدیکتر. رفیقِ جان.
وقتی هم ازشون دلخور میشی، از خودت بیشتر دلخوری تا اون. این مکالمه رو ثبت میکنم برای این که یادم باشه، اگه دلش خواست یادش باشه، این دوستی اینقدر برامون ارزش داشت و داره که نخوایم به سادگی به باد هوا بدیمش.
دلم از دستش گرفته بود. دلخور بودم. دیگر طاقت
نداشتم. ظرفیت تکمیل بودم. آمد. نشستیم کنار هم.
گفتم: غر دارم.
گفت: بزن.
گفتم: برای چی این تصمیمو گرفتی؟
گفت: در حال حاضر فکر کردم بهترین کار اینه.
گفتم: به جای منم تصمیم گرفتی؟
با همان حالت خندهروی همیشگی گفت: بله، بله، برای
این که حضرت علی گفته: عقل زن نصف عقل مَرده. روی حرف مولا که نمیخوای حرف بزنی؟
میخوای؟
کلافه گفتم: ببین مسخره نکن.
با لبخند گفت: مثل این که میخوای؟ چرا فکر فکر میکنی
مسخره میکنم؟ خیلی هم جدی گفتم.
گفتم: من اون روز نگفتم نتیجهش میشه فلان و بهمان.
بهت نگفتم تهش اینه؟
خندید و گفت: خب اون از عقل ناقص من ناشی شد که به
حرفت گوش ندادم.
با عصبانیت گفتم: تو هم مثل برادرم. اصلاً مردای
فروردینی احمقن نمیشه باهاشون دو کلمه حرف زد.
گفت: صبر کن، صبر کن، بذار جملهات رو تصحیح کنم، سه
میلیارد و نیم مرد توی دنیا وجود دارن که همشون احمقن اگه حال تو رو بهتر میکنه.
خندیدم و گفتم: باز مسخره کردی؟
گفت: نه، خیلی جدی. غرات تمام شد؟
گفتم: اوهوم. ها
نه یکی دیگه هم مونده.
زد زیر و خنده و گفت: از اون یکی سه تا درمیاد.
گفتم: فلان و فلان و بیسار.
برآشفت که: چرا اینقدر خودخواهی چرا اینجوری فکر
میکنی.
خندیدم و گفتم: خب عصبانی نباش، یه ماچ بده.
بوسیدمش و بوسید و تمام. تمام دلخوری این همه وقت
رفت و دود شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر