پنج صبح بود که آخرین بار ساعت
گوشی رو نگاه کردم. حدودای ساعت شش یه حالت خلسهی عجیب. بیدارخوابی بود گمانم. نه
خواب نبود. مغزم هوشیار بود ولی قدرت نداشتم چشمام رو باز نگه دارم. مجبورم اسمش
رو بذارم خواب ولی خواب نبود، نه تار بود نه دور. واضح و روشن داشتم نگاهش میکردم.
توی اتاقم کنار تختم یه گودال عمیق باز شد. من گودال رو نگاه کردم و از روی تخت
بلند شدم و رفتم سمتش و افتادم داخل گودال. هیچکس خونه نبود. چندروزی همونجوری
موندم. بدنم گند زده بود و متعفن شده بود ولی نمیمُردم. درست مثل یه میوه که
گندیده و بهش دست بزنی، آشولاش میشه به همون فُرم. تنها چشمام بود که توی کاسهی
چشم میچرخید و اطراف رو میپایید. میدونستم دیوارهای خونه جوری هستن که اگه صدا
بزنم حتماً همسایه بغلی میشنوه یا دستکم هر شب سرایدار ساعت نه زنگ میزنه برای
تحویل زباله ولی هیچصدایی نکردم. هیچ کمکی نخواستم. همونطور فقط اطراف رو نگاه
میکردم و نمیمُردم. فقط چشمام و نگاهم ادامه داشت. حال عجیب و جالبی بود همه چیز
رو میدیدم و میدونستم، خیلی آگاهانهطور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر