یک.
این روزها نگرانم. نگران دخترک
دوستم که قرارست با پدرش و بیمادر به سفر برود. اولین تجربهی سفر برونمرزی
دخترک است و بیهیچ شکی شادست اما نگرانم، نگران دخترک که این روزها را چطور خواهد گذراند. نگران مادر دخترک که این روزها را چطور
تاب خواهد آورد. رفتارهایش را دارم با فاصله و سکوت پی میگیرم، خرید میکند، عکس
پست میکند، شوخی میکند و میخندد، احتمالاً زیادی غذا میخورد و خوابش به هم
ریختهست اما میترسم، میترسم نزدیکش شوم که خودم دیوانهوار دخترش را دوست میدارم
و فکر میکنم اگر دختر خودم بود هم شاید همینقدر دوستش میداشتم. زنگ بزنم چه
بگویم؟ بلد نیستم، نمیتوانم ذرهای از استرسش کم کنم.
دو.
این روزها نگرانم. نگران
بیماری مادر که نتیجه چه میشود که آیا میتوانم پرستار خوبی باشم که آیا همان میشود
که دکتر پیشبینی کرده یا این که شرایط بغرنج میشود. هزار آیا و اما.
سه.
این روزها نگرانم. نگران از
نتیجهی دکتری که بالاخره تصمیم گرفتهام بروم و شاید بخواهم کمی حالم بهتر شود.
شاید دردها کمتر شوند. شاید وقتش باشد، دستکم یکی دو تا از دردها رهایم کنند. میروم
آیا؟
چهار.
این روزها نگرانم. نگران این
دوستیِ لگدمال شده که این همه ندیدنها را تاب خواهم آورد که آیا شرایط به حال
عادی برمیگردد یا ترکها عمیقتر میشوند. بند میخورد این چینی یا شکاف برمیدارد
این دوستی. منصفانه نیست برای چیزی مجازات شوی که از پیش میدانستی و هشدار داده
بودی و رد شده بود و حالا اینگونه تنبیه شوی، پنداری تو مقصر ماجرا بودی و اینطور
از دور دست بر آتش نگاه داشته باشد آن رفیقِ جان.
پنج.
این روزها نگرانم. نگران.
نگران خیلی چیزهای دیگر، اینها اما از همه پررنگترند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر