هر آدمی یک روز خسته میشود و تسلیم. خونآبهی
چشمانش را به سرانگشتانش خواهد ستردن و پرچم سفید را بالای سرش نگاه میدارد بعد
که طرف با دیدن پرچم نزدیکش شد؛ زانو میزند و سرش را پایین میاندازد و درون خود
فریاد میزند که بس است، خستهام، خسته. سرش را بالا میآورد و به سردار غالب
نگاهی میاندازد و زهرخندی به لب؛ هرآنچه ناگفتنی بود تا بدانجای ماجرا همه را
یکهو به زبانی آشنا، به شلاق نگاه، چون تیری زهرآگین، چون شراری خاموشی ناپذیر
به چشمان فاتح رخنه میکند. هماو اگرش او باشد؛ دست بر شانهاش میگذارد و بَرَش میخیزاند
که این را گر غیر بود به او پشت مکن که خطر نامردمی هر لحظه به شکار تو آمده است.
نگاه از او برمگیر و تا بدانجا که مَردم چشمت را یارای یاریست، عقبعقب گام
بردار و آنجا که دیگر ندیدیاش به تاخت دور شو تا تو را نفس یارست و هرگزت به
تمامی عمر لحظهی مغلوبنگاهت را از خاطر مَبَران...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر