سهچهار روز، صبر کردم شاید باور کنم. شاید قبول
کنم. شاید از حجم عصبانیتم کاسته شود.شاید سردرد رهایم کند. مهسان حدوداً دوازدهسالهست.
از پنجسالگی شاگردم بوده و هست. دخترکی ظریف و زیبا. موهایی لخت و مشکی. لبانی
کوچک. چشمانی درشت و گونههای برجستهی همیشه گلانداخته. جسارت دارد و نه گستاخی.
مطمئن است و نه مغرور. دوستش دارم. برای من، بیشتر از اینکه شاگرد باشد؛ دوست
است. دوست کوچکی که از همهجا همهچیز تعریف میکند و قدر شنوندهی باحوصله داشتن
را خوب میداند. میداند که از همهچیز میتواند بگوید و بپرسد اما قرار نیست برای
همهی چراهایش پاسخی دریافت کند. مهسان دستم را محکم گرفته است و نگهداشته است؛
لب پرتگاه کودکی. کلاس داشتیم. مثل همیشه آمد. کلاسش همیشه در اتاق شخصی من برگزار
میشود. اما، مثل همیشه به اطراف نگاهی نیانداخت. مثل همیشه مثل موتور، بیوقفه
شروع نکرد به صحبت کردن. مثل همیشه وقت نخرید تا کمی دیرتر درس را شروع کنیم.
شیرینزبانی نکرد. حقه سوار نکرد که جای امتحان، فیلم ببیند. ترسیده بودم و منتظر.
پرسیدم:«امروز حالمان خوب است؟» نخندید. گفت:«من خوبم.» آرام کتابهایش را از کیف
بیرون آورد و پرسید:«صبورجون نمیخواین شروع کنین.» مهسان تنها شاگرد من است که به
نام کوچکم صدایم میزند. نه میس هستم و نه تیچر او. گفتم قرار بود این جلسه... صاف
نگاه کرد به چشمانم و قطرههای مروارید روی گونههای صورتی و نرمش، درشت و سریع میافتادند.
وحشت کرده بودم. به همدیگر نگاه میکردیم. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
دخترم... رفت و نشست روی تختم. گفت بغلم کن. نشستم کنارش. در آغوش گرفتمش و تنها
خودم میداند تا کجا و چه حد وحشت کرده بودم. ترسیده بودم. تمام مدت نشستیم به
همان حال. مادرش که آمد دنبالش، پرسیدم که اتفاقی افتاده است. از دخترش خواست برود
روی مبلهای لابی بنشیند تا او بیاید. خودش را چسباند به من و گفت خداحافظ و از
پلهها پایین رفت. گفتم مهسان با آسانسور لطفاً. گفت نه. محکم گفت. همیشه به او و
به همهشان میگویم اینقدر پلهها را بالا و پایین نروید. زانوهایتان را از بین
نبرید. گفتم چه خبر شده. مادرش پرسید مگر میشود، مگر چیزی هست که به شما نگفته
باشد و نگوید، اصلاً چطور بگوید، چه بگوید. دخترم. وای دخترم. و نشست روی زمین.
داشتم خفه میشدم. منتظر نگاه میکردم با دستانی یخزده. سرم داشت گیج میرفت.
فشار، این فشار لعنتی همیشه پایینم، الان وقتش نبود. و ضربهی آخر. «عموی کوچیکش
بهش تجاوز کرده، به دخترم، به دختر من.» نفسم بند آمد. میلرزیدم. شکستهام، خستهام،
عصبانیام، ترسیدهام. مهسانم، دخترکم، امروز نخواسته کلاس بیاید. برای اولینبار.
من، نفس بریدهام...
پ.ن: حادثه امروز نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر