راستش خوب که
نگاه کنیم از کودکی انگار چایشیرین و نونوپنیر جای خاصی داشته است. اما در خانهی
ما اینجور نبود، تا جاییکه یادم میآید اجازه نداشتیم چای بنوشیم. گمانم به خاطر
کافئینش بود. و از آنجا که من هنوز هم اهل صبحانه نیستم مگر اینکه خیلی هیجانانگیز
باشد؛ عادت کردم که اصلاً چای ضروری نیست و جایی برای من ندارد. مهمانی و هرجای
دیگری که تعارف میکردند از روی عادت، رد میکردم. نه سرمای خوابگاه توانست چایخورم
کند که هر اتاق یک شوفاژ داشت که روی آنرا مثلثهای تیز کوچک جوش داده بودند که
روی آن ننشینیم و نه برف رسیده تا زانوی دانشگاه. سال دوم دانشگاه که بودم رفتم
برای کار به دارالترجمه. آنجا آقایی بود حدوداً هفتادساله که آبدارچی بود و
سرساعتهای مشخصی برای همه چای میریخت، بیآنکه خواسته باشی. لیوانها را میگذاشت
کنار دستمان. لببهلب پر از چای داغ و کمی بعد میآمد و لیوانهای خالی را جمع میکرد.
لیوان مرا که پر میدید، نگاه ایبیلیاقتطوری به من میانداخت و لیوان را میگذاشت
توی سینیاش، تا چای بعدی. یکروز برآشفت و گفت دخترجان تو چرا اینقدر بیتربیتی.
مانده بودم که چه شده. من که هربار تشکر میکردم، جلوی پایش بلندمیشدم و تمام تلاشم
این بود که حسی نداشته باشد که رتبهای ندارد و همیشه لبخند رضایت بر لب داشت و
چشمانش برق میزد از اینکه همه صدایش میکردند مشاُسین و من با لفظ آقا خطابش میکردم،
میگفت کیف میکند که بالاخره یکی هم به آقایی قبولش دارد. پرسیدم:«حسینآقا
شرمندهم چهکار کردم، چرا ناراحت شدین؟» گفت:«بچه! من جای پدربزرگ توام، خجالت
نمیکشی چای لبسوز میذارم کنار دستت و یخ و پُر برش میدارم.» گفتم ببخشید نمیدونستم
ناراحت میشین، از این به بعد میخورم. مدتی چای را میریختم دور. کمین میکردم که
در آشپزخانه نباشد و خالیاش میکردم توی سینک. مدتی بعد، طاقتش طاق شد و گفت:«نعمت
خدا را نمیریزند توی چاه.» دوباره افتادم به عذرخواهی که دوست ندارم و خجالت میکشیدم
به شما بگویم. خندید و گفت:«باباجان، روزگاریه که اگه حرفتو بخوری، میخورنت. اما
یادبگیر چای بخوری. چای حرمت داره. نوشیدنی نیست. چای گرماست. اطمینان و آرامشه.
چای امنه، پناهه. وقتی از سردی روزگار و دنیا دلزده میشی. به رنگ چایات که نگاه کنی، چشات خوشرنگتر میشه و دنیارو قشنگتر میبینی.» اینجور پیش رفت و رفت
که در هفتسالی که آنجا بودم، یک لحظه کنار دستم بیچای نماند و شد اعتیاد.
بعدترها اما یادگرفتم که چای حرمت دارد. که فقط یک نوشیدنی نیست. چای گرماست.
اطمینان است و آرامش. امن است و پناه، وقتی از سردی روزگار و دنیا دلزده میشوی.
بعدترها یادگرفتم که با یک لیوان چای میتوان چه خستگیها در کرد و میتوان روزها
و سالها را سفرکرد و هیچ از زمان نیاندیشید و میتوان کنار یک دوست، نشست به نوشیدن
یک لیوان چای در سکوت برای ساعتها، بی یک کلمه حرف، و مطلوبترین گفتگو را داشت.
دستانت را حلقه کن بر گرد لیوان چایات...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر