شنبه، اردیبهشت ۷

خواب

روی عرشه‌ی کشتی ایستاده بودم. دریا کمی وحشی بود و باران می‌بارید. باد گیسوانم را پریشته بود. تو پشت سر من ایستاده بودی و در آغوش گرفته‌بودی‌ام. به گوشم نجوا کردی «دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم» روزگار اما نه به تمنای کس، مهربان می‌شود. کاش از این خواب بیداری‌ام نبود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر