سه‌شنبه، آبان ۱۸

مهر 89

کودک بودم من و پدر جوان بود و مادر جوان بود و اندوه من جوان بود و ناظم دبستان ما پیر بود و حرف مرا نمی فهمید و دبستان شکنجه خانهً خصوصی او بود! هفت ساله که شدم، پایان هفته های هفت سنگ فرا رسید!هفت ساله که شدم، من ماندم و معلم هایی که مرا نمی فهمیدند،و کتابهایی که در آنها حرفی از عروسک نبود!هفت ساله که شدم دیگر بچه نبودم ، سرباز بودم ،سرباز بی خبری که در صفِ بی آخر به انتظار می ایستادمُ گوش به زنگِ صدای خانم مدیرداشتم که از فواید تعلیمُ تعلم می گفت.تکیه کلامش همیشه سطری از شعر شاعری مکار بود: توانا ُبود هر که دانا ُبود ... وهفت سالگی ختم تمام کودکی ما بود! من بَدم می آمد از دروغ های درس تاریخ و بَدم می آمد از حرفهای خانم علوم! او ماه را - که رفیقِ خواب های من در مهتابی بود- قلوه سنگی می مانست شناور در سیاهی ِ آسمان ومن بَدم می آمد از درس ریاضی با آن همه اعداد و علامت های بی سر و ته که نمی گذاشتند صدای گنجشک های آن سوی پنجره را بشنوم و من بَدم می آمداز درس نقاشی که معلمش همیشه به من می خندید وهیچ وقت از من نمی پرسید چرا ماهی قرمزهای حوض آبی را با رنگ سیاه نقاشی می کنم و من بَدم می آمد از زنگ ورزش با آن معلم چاقش که نمی گذاشت ما بازی کنیم و وادارمان میکرد با صدای سوت مسخره اش نَرمش کنیم و ما عرق می ریختیم و خسته می شدیم و او دلش غنج میزد و تند تر در سوتش می دمید وما از نفس می افتادیم و او می خندید و ما را عروسک های خیمه شب بازی خود می دید! و...اکنون من هنوز می توانم دوست بدارم، مهر بورزم، من هنوز می توانم دوست بدارم در سرزمین گل و بلبل و کفتار، در سرزمین معلمان و ناظمان و مدیرانِ ترکه به دست، من هنوز می توانم دوست بدارم در تمام دقایقی که گزنده میگذرند! در تک تک نفسهایم و به هنگام تماشای همه زیبایی ها و نا زیبایی ها ! من هنوز می توانم دوست بدارم در کوچه و خیابان و در تمام اماکن من هنوز می توانم دوست بدارم، من هنوز می توانم دوست بدارم و این به معجزه می ماند،چرا که در سرزمین ما عاشقان خانه نشینند ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر