سه‌شنبه، دی ۲۱

انار

فصل انار است و دانه کرده‌ام انارها را و نگاه کرده‌ام به دانه‌های دلم که به‌ غایت دل‌تنگ‌اند و نمی‌دانند تو دقیقاً کجای این‌ دنیای لعنتی هستی. نگاه می‌کنم به دستانم که خون‌رنگ‌اند، چون دلِ زخمی‌ام، و فکر می‌کنم در فصل انار و دلتنگی، در این فصل دل‌دیوانگی‌ها، کاش، کاش زندگی جور دیگری بود.


جمعه، تیر ۴

مردان نگفتن

 در دنیا، هستند مردانی که برای نگفتن، سیگاری آتش می‌زنند و اندک‌اندک می‌نوشند و زیرلب زمزمه می‌کنند و سیگار نیمه‌شان را رها می‌کنند و لیوان به دست چرخی می‌زنند و می‌نشنیند کنارت و دلت را دوباره‌تر می‌برند. اما نمی‌گویند...

جمعه، اردیبهشت ۳

ژاپن

یک‌روز کیمونویم را به تن  و صندل چوبی‌ام را به پا می‌کنم. پرفیوم و کرم‌ جاپونیزچری‌بلاسم را می‌زنم و در ژاپن زیر درخت‌های انتهای باغ، آن‌وقتی که شکوفه‌های گیلاس سرک کشیده‌اند؛ و تمام باغ لباس صورتی‌ برخود پوشانیده؛ لب بر لبت، خواهم گذارد...


شنبه، آذر ۱۵

بعد از او

رفته‌بودیم پشت‌بام. نشسته بودم روی کاشی‌های سرد لبِ بام. پیام دادم از اینجا که منم، دوست‌ترت می‌دارم. نوشته بود تو همه‌جایی و اینجا نیستی و حالا کجایی؟ گفتم که کجا نشسته‌ام و باد سردی می‌وزد و بساط کباب و نوش و منقل هم به راه است و عکس فرستاده بودم. نوشته بود که این زغال‌های تفته را می‌خواهم چه کنم که با تو یک‌جور می‌سوزم و بی‌تو هزارجور. نوشیده بودم وبی‌پروا و پرده، پرسیده بودم دقیقاً کجای‌ات را سوزانده‌ام. زنگ زده بود و می‌خندید که مستی یا به ادای طربی. ایستاده بودم لب بام و از میان جمع یکی‌شان جیغ ‌زد که خدایا! اون‌جا چه کار داری. بیا پایین، زهر نکنی به همه امشبو. عکس فرستاده بودم که کجا ایستاده‌ام. گفته بود که با تو و بی‌تو همیشه می‌ترسم. گفت دیوانه برو پایین، دلم دارد هزارتکه می‌شود. من اما با او از هیچ‌جا نمی‌افتادم. می‌دانست و رفت. و از همه‌ی دنیا افتادم و بعد از  او بر همه‌ی بلندی‌ها می‌ترسم و گیج می‌زنم...


دوشنبه، مهر ۷

سختی مرگ

 

راستش با توجه به تجربه‌ها و تاب آوردن‌های پیشین در مواجه با فقدان عزیزترین‌هایم درست تا همین یک‌ماه پیش فکرمی‌کردم که مفهوم مرگ را دریافته‌ام، که با مرگ مشکلی ندارم، که خیلی راحت با مرگ کنار می‌آیم و راحت مرگ را می‌پذیرم. وقتی دارم از مرگ می‌گویم، هدفم مرگ خود و ترس از مرگ نیست، نه، مشخصاً دارم از مرگ عزیزان و نزدیکانم حرف می‌زنم. این‌که در بی‌نفس شدنشان، نفسم قطع می‌شود. چندروزی به تخت پناه می‌برم و بعد برمی‌گردم به زندگی و یادشان را در گوشه‌ی دل زنده و جان‌دار نگه‌می‌دارم. اما از یک ماه پیش تا امروز، این مرگ، این نبودن به من ثابت کرد که نه، این‌طورها هم نیست که خیال کرده‌ام. انگار خیلی مهم است که چه‌کسی راهی شده باشد آن‌سوی زندگی، که چه‌کسی از کنارم رفته باشد، که چه‌کسی مرا تنها گذاشته باشد، که چه‌کسی را همراهم نداشته باشم. که من از آن بالابلندیی‌های قله، از آن ارتفاع بی‌نظیر، زمین خوردم. از آن هم پایین‌تر، افتادم به قعر دریا، رفتم آن پایین و چهارزانو در عمق‌آب نشسته‌ام و نمی‌توانم هنوز که هنوز است بعد از یک‌ماه، خودم را جمع وجور کنم و بکشم بالا. انگار نمی‌توانم دوباره‌تر  از دل آتش و خاکستر به در آیم. انگار ریسمان بندبازی گسسته باشد و من از آن بالا به یک‌باره رسیده باشم به زمین، خونین‌ومالین. و در این پایین چقدر مهم است، چقدر مهم است آن‌که رفته و دیگر نیست و کم‌داری‌اش، چه‌کسی باشد. چقدر مهم است...

سه‌شنبه، مهر ۱

به بهانه‌ی زادروز خسرو خوبان، استادشجریان

توی خونه‌ی ما از بچگی دو صدا می‌پیچید. شجریان و ناظری. در مبتذل‌ترین حالت صدای داریوش بود که پدرومادرم دوست داشتن و گوگوش ( بگم چقدر از ایشون بدم می‌اومد و میاد که خفه‌ نشم.) چون مادرم دوست داشتن. بقیه‌ی خواننده‌ها مبتذل بودن و مارو به راه کج می‌کشوندن. اوضاع این بود تا دوسال آخر دبیرستان. کم‌کم ابی خوش سال‌های نوجوانی و جوانی اضافه شد و رفت و رفت تا رسید به روزهای دانشجویی که در خوابگاه اغلب تنها می‌موندم. محوطه‌ای با سه‌ساختمان چهارطبقه و در هر طبقه ده اتاق و در هر اتاق، شش‌دانشجو حالا بماند که هرکس بسته به اراده، خواسته یا امکان مالی‌ خودش می‌تونست اتاق خصوصی، دو نفره یا سه نفره بگیره. اما اون‌چیزی که مهم بود، حس خفگی جمعه بود وقتی که می‌تونم به جرئت بگم هرسه‌ساختمان تقریباً خالی می‌شد. اون‌موقع بود که درست برای اولین‌بار حس کردم یه‌پناه دارم. یه جای امن و یه صدای آرامبخش. اون‌وقت بود که صدای استادشجریان دستمو می‌گرفت و از همه‌ی دنیا رها می‌کرد. احساس تنهایی نبود. خوابگاه خالی نبود. منتظر جمعه بودم که ساختمون خوابگاه خالی از پر بشه و صدای استاد طنین بندازه. قبل‌تر، در شهری غریبه، روزهایی که کلاس داشتم سخت می‌گذشت اما به لطف صدای استاد، راه کوتاه‌تر می‌شد و راه زیباتر. درست ده‌سال بعد برای گذر از اون مرد سیاه که روزهامو به خاکستر کشوند با حضور پررنگ یک‌دوست و حمایت و بودن‌هاش و یادآوری کردنش، دوباره زندگی‌رو سپردم به صدای استاد. دستمو گرفت و کشید بالا و بالا و بالاتر. دوباره شد پناه و رهایی. دوباره برگشت به زندگی اگه بشه اسمش‌رو گذاشت زندگی معمولی. و گذشت. من در اون آب حیات زنده‌مانی کردم و آرامش گرفتم و زندگی کردم و شدم دوباره من. و حالا دوباره بعد از سال‌ها در سوگ همون دوست به قعر دریا نشسته‌م و هیچ‌چیز هنوز نتونسته کمی از اندوه من کم کنه یا بتونه آرومم کنه و باز دوباره این صدا، صدای استادشجریان، یک‌بار دیگه داره دست منو می‌گیره بعد از یک‌ماه. دوباره داره یادم میاره و یادم می‌ده که من ققنوسم. دوباره دستمو گرفته و داره می‌کشه بالا به سطح دریا. دوباره داره کنار اومدن و پذیرفتن‌رو یادم میاره. صدایی که همیشه همراهمه، دوست و رفیقمه، صدای گریه‌ها و عاشقانه‌ها و ناله‌ها و سوختن‌ها و پرپرزدن‌ها و بالاپریدن‌هامه. صدایی که منو می‌کُشه و دوباره حیات می‌بخشه. یک‌بار دیگه این صدا داره کمکم می‌کنه که روی پاهام بایستم و غم و اندوه و رنج فراق‌رو تاب بیارم و ببلعم تا روزی که دوباره طاقت نور رو داشته باشم و بتونم از تاریکی بیرون بیام. اگه تا حالا دل ندادین، اگه تابه‌حال نشنیدین وقتشه ازش کمک بگیرین. وقتشه خودتونو نجات بدین. وقتشه پناه بگیرین. امیدوارم به جبران همه‌ی مددهای ایشون برای همه‌ی دل‌ها، سلامتی‌شونه برگرده. یک‌بار، برای یک‌بار هم که شده معجزه معنای دوباره‌ای پیدا کنه و فرصتی بشه تا ایشون با اجرایی زنده دوباره بشن پادزهر، پناه، تریاک، درمان و راه و تکیه‌گاه...


شنبه، مرداد ۴

زخم باز

می­‌گوید: «شروع کردنه که همیشه سخته.» بعد مثال می­­آورد که ببین مثلاً وقتی به خانمی تجاوز می­‌کنن، هزارجور تقلا می­‌کنه و جون می­‌کنه که دست کم اون مرحله­‌ی آخر اتفاق نیافته ولی وقتی شروع شد از یه جایی به بعدش دیگه تلاش نمی‌کنه، وا می‌­ده. سر می‌­سپاره. من اما حیران این فکرم که سر شاید سپرده اما دلش چه؟ دلش دارد هزارتکه می‌شود. لعنتی جانش دارد هزاران پاره می‌­شود. کجای شروع کردن سخت است. شروع کردن راحت­ است. ادامه دادن است که سخت است. دوام آوردن است که مثله­‌ات می­‌کند. که خفه­ ات می­کند و راه نفس بر تو می‌­بندد. که تو درگیر می‌­شوی با آن‌­چه بر تو رفته. که تمام می­‌شود و می‌­رود و انگار نه انگار! اماتر تو می‌­مانی و ذهنی آلوده به درد، تنی آماجگاه هر رنج، و روانی دردمند و ناآسوده. آخر کجای شروع کردن سخت است. استمرار و تاب است که نفس می‌­بُراند. دوام است که بلاوقفه خنجر به زخم‌ه­ات فرومی‌­بَرد و یک تاب هم به آن می‌­دهد و کاش آدمی نباشی که با زخم تازه نگه­داشته شده، سَر بازی­ات باشد...

یکشنبه، خرداد ۲۵

خواب زن

سردم بود. دست دراز کردم که لحاف را بکشم روی پاهایم. یخ کرده بودند. لحاف افتاده بود پایین. نای برداشتنش را نداشتم. خزیدم به آغوشت. گرم بود. و خواب زن‌، همچنان بی‌رحمانه، چپ است.


یکشنبه، اردیبهشت ۲۸

نوشته بودم

برایش نوشته بودم، هنوزهم آدم‌هایی پیدا می‌شود که بلدباشند بر سر قول‌شان بایستند و.... نوشته بود که کاش این‌قدر در سه‌نقطه‌هایت حرف نزنی. گاهی آدم را به آسمان می‌بری و گاه، چنان می‌سوزانی، چنان می‌سوزانی که. برایش سه‌نقطه نوشتم. نوشت دارم چنان می‌سوزم، چنان می‌سوزم که اگر این‌جا بودی... برایش نوشته بودم چه خوب است اینجا نیستی...


سه‌شنبه، اسفند ۱۳

نگفتم

گفت: «صبر کن، جبران می‌کنم.» من؟ من، سکوت کردم و لبخند زدم اما نگفتم «چه را جبران می‌کنی؟ سال‌های جوانی‌ام را برمی‌گردانی. روزهایی که لبان من همیشه خندان بود. روح و جان زخمی‌ام را. دلی که از دل می‌تپید و اکنون از بیماری. دلی که از عشق می‌لرزید و حالا لرزشش را سپرده به دستانم. تارهای سپید تنیده‌ از  صبر بر گیسوانم را. چشمان بی‌رمق و نگاه بی‌روحم را. صدای لرزانم را. بی‌حوصلگی‌هایم را. کدام را می‌توانی جبران کنی؟ جبران؟ کدام را می‌توانی پاسخ‌گو باشی، کدام را.» زهرخند زدم و نگفتم «خسته‌ام، پیرم. دیگر تاب و توان ندارم. رهایم کن و بگذر چون سال‌های پیشین نبودنت...»

جمعه، دی ۲۰

صبور و زخمی

تمام سال‌های زندگی‌ام را از جایی که به خاطر دارم و تا جایی که در توان داشتم، پی این بودم که کسی را نرنجانم. دانسته یا ندانسته. حرفی را بر زبان نیاورم که دل کسی را زخمی کنم. کاری نکنم که نتوانم جبرانش کنم که آموخته بودم همه‌چیز با عذرخواهی درست نمی‌شود. که نمی‌توان برگشت به لحظه‌ای که هیچ نشده. شاید آدم‌ها بتوانند ببخشندت اما همیشه یک گوشه‌ی ذهن و دل‌شان می‌ماند که چنین و چنان و هر از گاهی هم شاید سری به زخمشان بزنند و گردگیری‌اش کنند و تازه نگه‌ش دارند. دست کم برای من که از این‌گونه پیش می‌رود. برای همین بود که همیشه حواسم پی زبان و رفتارم بود و چه زخم‌ها و چه زخم‌ها و چه سوء‌استفاده‌ها آن‌هم از که، از آن‌ها که چه دوست‌می‌داشتمشان به جان. که چه، که فلانی را هرچه بگویی و هرچه کنی، نه جوابی می‌دهد و نه کاری می‌کند. پس جای زدن دارد، آن‌هم چه‌جور. گفتم دوست‌می‌داشتمشان. الان اما نه، یا لااقل بعضی‌هاشان را. فقط تحمل‌شان می‌کنم به خاطر آن دیگران‌تر. بله درست است. هنوز بلدنشده‌ام باید حرف بزنم و حساب را بگذارم دقیقاً کف دستِ آن که باید. اما سال‌ها پیش چنان دلم شکست، چنان دلم شکست که هرچه کردم نتوانستم بگذرم و لعن و نفرین فرستادم مسببش را. حالا بماند که چه شد و چه به سرش آمد و به چه حالی افتاد و آمد و گفت آخر کسی این‌جور آه می‌کشد. راستش با خودم که بخواهم صادق باشم باید بگویم که منظورم این نبود که نفرینم کارگر افتاده بود و در واقع دعایم گیرا بوده است، بلکه من وحشت کرده بودم. ترسیده بودم. رمیده بودم. از میدان گریخته بودم که من تا کجا می‌توانم خشمگین شوم که چنین چیزی را برای دیگری بخواهم. چنین سرنوشت و حوادثی را. بعد بنشینم موبه‌مو بشنوم و لبخند بزنم و بگویم حقت بود. نوش جانت. نه، من این نبودم. انگار سیلی سختی خورده بودم که بیش از آن‌که از پا دراندازدم، نیرومندتر کرده بود مرا. تیغی بود که یادآورم بود که تا کجا می‌توانم از اصول انسانی خود راه را کج کنم. چه همه باید ترسید از انسان‌ها. از انسان‌های صبور زخمی...


جمعه، آذر ۲۲

غریبم به جشن

میان این همه نور و رنگ و دود و صدا. میان همهمه‌­ی این همه غریبه و چند آشنا، آشنا؟! ایستاده­‌ام کناری و سیگارم را در تاریکی نگاه می­‌کنم و جامم پروخالی می­‌شود. دست می‌­‌گذارد روی شانه­‌ام و می­‌پرسد چته تو؟ چه­‌کار کنم بخندی، که لبخند تلخ به لبت نباشه. می­‌خندم. می‌خندد و می‌­گوید باید خیلی غریبه باشم که حال این را نشناسم و دستش را می­‌گذارد روی قلبم. برمی­‌آشوبد که قرص‌هات کجاست؟ خودت نمی­‌فهمی قلبت چه­‌جوری داره می‌­زنه، نمی‌فهمی چه حالی داری. فشارتو گرفتی و من نگاهش می‌کنم تشنه و مشتاق. می­‌گویم:« آه از این لطف به انواع عتاب آلوده.» از من دور می‌شود که برود پی قرص‌هام. یکی‌دوقدم که برمی‌دارد، برمی‌گردد، پشت سرش را نگاه می‌کند و می­‌گوید:«ز تو گردد این دیر، شراب آلوده. اونو بذار کنار.» جام را روی میز می‌گذارم. می‌نشینم روی نزدیک‌ترین صندلی و تا برگردد، می‌خزم به خیال...

چهارشنبه، مرداد ۲۳

می‌نویسد

دارد می‌نویسد و خط می‌زند. یک پایش ثابت است و پای دیگرش را تندتند تکان می‌دهد. کلافه می‌نویسد و خط می‌زند و کاغذها را مچاله می‌کند. و پرت می‌کند سمت سطل زباله. وقتی کاغذی بیرون می‌افتد یک اَح محکم می‌گوید و عصبی‌تر نوشتن را ادامه می‌دهد. یک دستش را تکیه‌گاه سر کرده و چنگال سرانگشتانش را فرو کرده میان موهای شب‌رنگش که دوـ‌سه‌سالی می‌شود کنار شقیقه‌هایش نقره‌ای شده‌اند. کنار دستش قهوه‌ای تلخ، می‌گذارم. سرش را بالا می‌آورد، تشکر می‌کند. دست می‌گذارم روی شانه‌اش و از او دور می‌شوم. کتابم را برمی‌دارم که بداند سرگرم‌ام، که تنهایم نگذاشته. لبخند می‌زند و سرش را از من برمی‌گرداند و دوباره عصبی‌تر از پیش می‌نویسد و مچاله می‌کند. او کلافه و پریشان می‌نویسد و قلم می‌لغزاند. من کتاب نمی‌خوانم، او را نگاه می‌کنم و سرشارم از لذت و شیدایی. سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:«نگاهت نمی‌گذارد حواسم به نوشتن باشد.» از جایش برمی‌خیزد و می‌آید به سویم...

سه‌شنبه، مرداد ۲۲

خشم صبورانه

خب بالاخره اینم از عادت‌های مزخرف منه و بهش آگاه هم هستم و شوربختانه هم از پسش برنمیام. این‌که خیلی دیر عصبانی می‌شم و هی طاقت میارم و هیچی نمی‌گم و نمی‌گم و نمی‌گم تا برسه اون‌روز انفجار. اما اون‌روز که رسید، دیگه طرف مقابل تا همه‌ی سیلی‌هارو نخوره، رهاش نمی‌کنم و متأسفانه هیچ راه گریزی هم براش نمی‌ذارم و همه‌چیزو از اول تا الان می‌چینم جلوش، روی میز. یکی‌یکی همه‌رو یادش میارم. بعد چی می‌شه؟ اول از همه برچسب می‌خورم که وا چه کینه‌ای. بعد چی؟ مثلاً طرف لیوان آب رو یه سانت گذاشته اون‌ورتر ولی من چنان برای این یک سانت قیصریه رو به آتیش می‌کشم که ناظر ماجرا و گاهی حتی خود فرد هم با خودشون درگیر می‌شن که ای بابا این چه‌ش شد! حالا بیا و یادش بیار که کجاها دستمال‌هارو به باد دادی که الان گرفتار چنان آتشی شدی...


شنبه، مرداد ۵

دریا

گفت: «خواب دیدم با هم بودیم... می‌دویدیم... همه‌جا سبز بود و نسیم خنکی موهایت را پریشته بود و دست در دست هم می‌دویدیم به سمت دریا. رسیدیم به آب و کمی جلوتر رفتیم. آب خیلی سرد شده بود و کم‌کم داشتیم می‌رسیدیم به جای عمیق‌تر. گفتم نرو. صبرکن، نرو. دستت را کشیدی و جلوتر رفتی. سردم شده بود. از خواب پریدم. کنارم نبودی. تخت، خیلی سرد بود. خیلی سرد.» دلم می‌خواست بگویم. بگویم دلتنگم. بگویم دلم می‌خواهدت. بگویم کاش اینجا بودی. ساکت ماندم.

جمعه، مرداد ۴

چنگال عادت

 هرکسی عادتی دارد. حتی مزخرف. مثلاً می‌تواند وقتی تنها باشد و تلخ، شروع کند به غذا و شیرینی پختن. هی بپزد و بپزد و بشورد و بسابد و بروبد که جانش بالا بیاید. بعد همه‌جا که خوب برق افتاد هرچه را پخته بچیند روبه‌رویش و هی نگاهشان کند و هی عق بزند و هیچ‌کدامشان را نخواهد و هی اشک بریزد و اشک بزیزد و آرام‌تر نشود...

پنجشنبه، تیر ۲۰

نفس

«نفس عمیق بکشید. دوباره. عمیق‌تر خانوم.» راه‌ نفسم را بسته بودی و دکتر نمی‌دید، تو را.

چهارشنبه، تیر ۱۹

مغلوب منم

در میانه‌­ی حرف زدن­‌هایم، از جایش بلند می‌­شود و گیلاسی انتخاب می­‌کند. من دارم می‌­پرسم که تا کی طول می­‌کشد و او دارد جواب می‌­دهد که ودکا یا ویسکی. من دارم می­‌گویم طاقتم طاق شده و او جواب می­‌دهد که هووم، ودکا. من دارم می­‌گویم که چرا باز تو و او دارد می­‌گوید با یخ یا بی­‌یخ. من می‌­پرسم که حواست هست و او می­‌پرسد کمی لیمو هم اضافه کنم. من پشت سرش ایستاده­‌ام و برمی‌­آشوبم که می‌­شنوی و او برمی­‌گردد و روبه­‌روی من می‌­ایستد. نگاهش را می‌­دوزد به نگاهم و لرزه افتاده بر جانم. دستانش را دور کمرم حلقه می­‌کند و مرا به خودش نزدیک­‌تر می­‌کند. نفسم با نفسش درآمیخته و قلبم تندتر می‌­زند. دستم روی سینه‌­ی اوست، قلبش تندتر می‌­زند. می­‌گوید:«حواسم هست. بله صدایت را می‌­شنوم. همیشه می­‌شنوم جانم، حتی وقتی نزدیک من نیستی. هرچه از من دورتر باشی، صدایت به من نزدیک­تر است. این­‌بار ده‌­روز طول می­‌کشد و تو خوب می­‌دانی که چرا باز هم من. نگران نباش اتفاقی نمی­‌افتد. آدم را مجبور می‌­کنی چقدر حرف بزند و تو چون همیشه شنونده‌­ی خوبی هستی. طاقت بیاور جانم. طاقت بیاور. درست می­‌شود.» اشک اما امانم نمی­‌دهد. با سرانگشتانش اشکم را پاک کرده و قبل از این که فرصت دهد تا بگویم نمی‌­توانم، دیگر بیشتر از این نمی‌­توانم تاب بیاورم، لبانم از هرم لبانش می­‌سوزد. بعد رهایم می­‌کند و می‌­رود سیگارش را می­‌گیراند و برمی­‌گردد سرجای اولش می‌ایستد و می­‌گوید خب داشتی می­‌گفتی، می­‌شنوم. من اما مستم و رها. شوریده و شیدا. لبخند بر لب دارد که مغلوب این میدان منم...

جمعه، تیر ۱۴

رگ گردن

رگ عنود گردنش، آن‌جا که مهربان است و بی‌تاب می‌شود به بوسه؛ به گاه رنجش، برآمده است؛ آبی‌تر و دل‌رباتر...


چهارشنبه، تیر ۱۲

جای آرمیدن

که کنارت آرمیده باشد و هفت آسمان به خواب و رویا درنوردیده، تو اما هشیاری و بی‌قرار به هرم گرم نفس‌هایش بر گردن‌ات. غلتیده باشی که درست‌تر جا بیافتی در آغوشش. با چشمانی بسته و نفسی سوزان در کنار گوش‌ات زمزمه کند «مرا که مست توام، این خمار خواهد کشت» و بخندی و بگویی مستی و خواب‌آلود. ببوسدت و بگویدت «به چه جای تو زند بوسه؟ هوم؟ نداند چه کند.» و دستش بلغزد بر بی‌تاب‌ تن‌ات...

پنجشنبه، خرداد ۲۳

به صدق آمده بود

همکارم بعد از چندین‌سال کنار هم کار کردن، پرسید که شماره‌مو بهش می‌دم. گفتم و وارد کرد توی گوشیش. گفت یه‌چیزی باید بگم ولی روم نمی‌شه می‌بایست رودررو بگم ولی نمی‌تونم. گفتم باشه هرجور شما راحتی. امروز روی تلگرام پیام داده که ازت متنفرم. همه‌ی این سال‌ها ازت متنفر بودم. حالم به هم می‌خوره ازت. همه‌ی شاگردات چه زرنگ و چه تنبل، پیر و جوان و بچه، دوستت دارن. بعد از ترمی که باهات کلاس دارن، وقتی میان توی کلاسم همیشه با تو مقایسه‌م می‌کنن. براش نوشتم که ای بابا! چرا این‌همه مدت توی دلت نگه‌داشتی. می‌گفتی خب. آدم با آدمایی که صادقن تکلیفش معلوم‌تره. نوشت خیلی حال‌به‌هم‌زنی. اینارو گفتم که بدونی. و خب هم این‌هارو دونستم و هم این‌که اخراج شده.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱

به کجا چنین شتابان

قبلترش خط‌خطی می‌کردم و اول دبیرستان که رسیدم رفتم کلاس نقاشی. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت که خانواده تشخیص داد دیگه نباید برم کلاس برای این که یا قلم دستمه یا قلم‌مو. این‌جوری از درس و مشق غافل می‌شم و به هیچ جا نمی‌رسم. طبعاٌ منظورشون اون‌جاهایی بود که خودشون می‌خواستن. خیلی راحت اعتراف کنم که نه به اون جایی رسیدم که اونا می‌خواستن و نه گذاشتن به اونجایی برسم که خودم می‌خوام. بگذریم، که سال‌ها گذشته. غرض این که توی کلاس با یه خانوم آشنا شدم که خیلی از من بزرگتر بود. متأهل بود و بچه‌دار نمی‌شد. کم‌کم با هم قرار گذاشتیم و توی راه با هم می‌رفتیم و می‌اومدیم. یه روز قرار شد همسرش ما رو برسونه. دم در خونه‌شون منتظر بودیم همسرش ماشین رو بیرون بیاره. وقتی از پارکینگ اومد بیرون. ازش پرسید که آقا این رنگ رژ خوبه، بهم میاد. آقا هم فرمود که نه برو قهوه‌ایه رو بزن. خانوم هم سه طبقۀ بدون آساسور رفت بالا رژ صورتی‌شو پاک کرد و رژ قهوه‌ای رو کشید به لبش و وقتی اومد پایین از آقا پرسید خوبه و آقا فرمود که خیلی بهت میاد. با لذت و غرور، نشست کنار همسرش. بعد من همین‌جوری حیرون مونده بودم که وا، این چقدر دیوانه‌ست. اصلاً زنه رو له کرد. حالا مَرده روانیه این چرا محلش میذاره. بعدترش حالا بعد از این همه سال می‌بینم من نفس نمی‌کشم مبادا اطرافیانم برنجن.

دوشنبه، خرداد ۲۰

سمر

...که سمرم به دنیا، زین نافرجام‌دل‌سپاری؛ که تو، دل در گرو دیگر دل، داری

جمعه، خرداد ۱۷

ذکاوت

برایم نوشته است، «هميشه افراد ساكت را دوست داشته‌ام. هيچ‌گاه نمي‌فهمی در حال رقصيدن در رويای خويش‌اند يا سنگينی بار هستی را به دوش می‌كشند. تو در چه‌حالی؟»

برایش نوشتم، جان‌گرین در آخر جمله‌اش سؤال نکرده‌است. در به‌ دوش می‌کشند، تمامش کرده است.

نوشت، بگذارش زمین.


دلتنگ

می‌دانی، دلم تنگ است. شب‌ها دلم‌ تنگ‌تر. تنگ تو. به گاهی که سکوت حکم می‌راند. به گاهی که هیچ نیست جز سکون و تاریکی. چنان زخم می‌نشیند بر جانم، چنان تازه‌عمیق‌زخمی به گاهی که سکوت دوباره‌تر فریاد می‌زند تو نیارامیده‌ای، به کنارم...


سه‌شنبه، خرداد ۷

مردان نگفتن

در دنیا، هستند مردانی که برای نگفتن، سیگاری آتش می‌زنند و اندک‌اندک می‌نوشند و زیرلب زمزمه می‌کنند و سیگار نیمه‌شان را رها می‌کنند و لیوان به دست چرخی می‌زنند و می‌نشنیند کنارت و دلت را دوباره‌تر می‌برند. اما نمی‌گویند...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲

فوبیا

این فوبیا هم مقوله‌ی عجیبیه. مثلاً ساعت چهارصبح توی اون تاریکی و سکوت، بی‌صدا پامی‌شی سه‌طبقه می‌ری پایین. در محوطه‌رو باز می‌کنی ببینی اون‌بچه‌ای که خواب دیدی مرده، روی آب استخر شناوره یا نه. صدای تپ‌تپ آب و قدم‌هات اکو می‌گیره. درو قفل می‌کنی میای بالا می‌ری راحت توی تختت دراز می‌کشی درحالی‌که تپش قلبت آروم شده که بچه‌ای در کار نبوده و به خودت می‌گی لعنتی چندبار می‌خوای چک کنی و هنوز نمی‌دونی چرا این‌خوابو می‌بینی و مفهومش چیه و چرا این‌قدر تکرار می‌شه. بعد چی؟ از فکر یه آمپول زدن مثل بیدمجنون می‌لرزی و می‌ترسی و تا مرز سکته می‌ری. از اون‌ور به جای این‌که در جمع بودن بهت اطمینان بده که در امانی، شلوغی می‌ترسونتت. در باز اتاق می‌تونه معنیش این باشه که کسی حواسش هست و امنی ولی تو چی! احساس ناامنی می‌کنی. باید بسته باشه که آرامش بگیری. روشنایی باعث می‌شه همه‌چیز دیده بشه اما تو استرس می‌گیری و نور کم برات مطمئن‌تره، اینه که شب‌زی هم شدی. از جای کوچیک و تنگ و بسته شنیدی اکثراً به عذابن و احساس خفگی می‌کنن، تو راحت‌تری که جای محدود و کوچیک و بسته‌ی خودت رو داشته باشی و همین‌جور تا نمی‌دانم چی و کِی می‌شه نوشت. عجب چیزیه این فوبیا...

جمعه، اردیبهشت ۲۰

ادب

متأسفانه بزرگ‌منشی و مؤدب بودن و محترم بودن رو این‌جوری تو کَتمون گذاشتن که صورتمون رو اون‌طرفی کنیم که حریف سیلی دوم رو بذاره زیر اون‌یکی گوشمون

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸

حرف بزن

کاش با من حرف می‌زدی. با من حرف بزن. من دلم می‌رود، دلم تنگ می‌شود برایت. برای صدایت. برای صدای بم آخر شب‌هایت که خسته‌ای و پلک‌هایت بر هم می‌افتند. برای صدای دورگه‌ی صبح‌هایت که خواب‌آلود و منگ جواب می‌دهد. مستم می‌دارد آن صدا. کاش با من حرف می‌زدی. با من حرف بزن...

سال‌ها

به من گفت از تو خواهشی دارم، فقط یک خواهش. می‌خواهم بویت کنم. چون من جواب ندادم، اعتراف کرد که در همه‌ی این سال‌ها دوست داشته بوی مرا حس کند، هوای مرا نفس بکشد. با زحمت دست‌هایم را ته‌ِ جیب پالتویم نگه داشتم چون در غیر این صورت... رفت پشت من، روی موهای من خم شد. همان طور پشت من ماند. حالم خیلی بد بود، خیلی. بعد با بینی موهایم را بو کشید، اطراف سرم را، گردنم را، با خیال راحت این کار را می‌کرد. نفس می‌کشید و نگه می‌داشت. دست‌های او هم در پشتش بود. بعد کراواتم را شل کرد و دو دکمه‌ی بالای پیراهن را باز کرد و با بینی سردش نفس کشید، نفس کشید. حالم خیلی بد بود، خیلی. تکان خوردم، خواستم برگردم. بلند شد، کف دست‌هایش را روی شانه‌ام گذاشت. گفت می‌رود. گفت:« لطفا تکان نخور و برنگرد.» «التماس می‌کنم. التماس می‌کنم.» تکان نخوردم. به‌هر‌حال دلم هم نمی‌خواست برگردم، چون نمی‌خواستم مرا با چشم‌های از اشک پف کرده و چانه‌ی لرزان ببیندمدت زیادی صبر کردم، بعد به سوی اتومبیلم رفتم...

سال‌ها | آنا گاوالدا

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲

چه بزرگی دنیا

سوم راهنمایی بودم. قرار شد بهمان تقدیرنامه بدهند. خانم‌ ناظم اسمم را خواند و دویدم رفتم بالای سکو ایستادم. مدیر از روی تقدیرنامه خواند که خانم هَـ.. عین، دستم را بردم بالا و گفتم اجازه خانوم، هِـ گفت باشه، ساکت باش. گفتم آخه اسممو اشتباه خوندین. گفت ساکت شو ببینم. و ادامه داد خانم هِـ ما مُفتخوریم که شاگردانی چون شما داریم. گفتم اجازه خانوم، ببخشید مُفتخریم درسته. تقدیرنامه‌ی منو پاره کرد و گفت گمشو پایین، بی‌شعور بی‌لیاقت. دیروز مادر شاگردم تماس گرفته بود که نمی‌تواند بیاید دنبالش و اسم مادربزرگش ثبت‌شده جزو آن‌هایی که می‌توانند بچه‌ را تحویل بگیرند. بچه نشسته بود توی دفتر تا کسی بیاید و تحویلش بگیرد. شک کردم. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم شما خانم فلانی نیستید. چشم‌هایش را ریز کرد و گفت شاگرد قدیمیم که نمی‌تونی باشی، من تهران نبودم. گفتم تهران که نه، من نمی‌دونم چندتا ولی شما شاید یادتون باشه در دوران مدیریتتون چندتا تقدیرنامه پاره کردین و فحش دادین. خاطرتون هست؟ و بله. بله خانم مدیر، مادربزرگ سارا بود. دنیا چقدر بزرگ است و چقدر زمان به آدم‌ها می‌دهد برای چه‌ها کردن‌ها. چقدر گشته بود و گشته بود که من سال‌هاست از اهواز رفته بودم و دختر خانم مدیر بعد از دانشگاه عروس شده بود و تهران مانده بود و حالا نوه‌اش شاگرد من است. دست دخترک را با خشونت کشید و گفت بیا بریم. باید کلاستو عوض کنم، معلما همه‌شون عقده‌ای‌ان. پس شناخته بودی خانم مدیر وگرنه چرا باید آن‌طور منقلب می‌شدی. سارا دستش را از دست مادربزرگش کشید بیرون و گفت میس بغلم نکردی. در آغوش گرفتمش و بوسیدمش و خداحافظی کردم. و چقدر خوشحالم که هنوز یک معلم عقده‌ای نشده‌ام یا دست کم از هیچ‌کس این لفظ را نشنیده‌ام. چقدر خوشحالم که بچه‌ها را به جنون دوست‌دارم.



شنبه، اردیبهشت ۷

خواب

روی عرشه‌ی کشتی ایستاده بودم. دریا کمی وحشی بود و باران می‌بارید. باد گیسوانم را پریشته بود. تو پشت سر من ایستاده بودی و در آغوش گرفته‌بودی‌ام. به گوشم نجوا کردی «دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم» روزگار اما نه به تمنای کس، مهربان می‌شود. کاش از این خواب بیداری‌ام نبود...

سه‌شنبه، فروردین ۲۷

دست نزن

حسام‌الدین‌سراج و اردشیرکامکار کنسرت «ترانه های زمین» را در تالار وحدت روی صحنه می‌برند. در کنسرتشان بناست علاوه بر موسیقی سنتی، قطعاتی با ملودی‌های ترکی، کردی و عربی نیز اجرا می‌شود. در ویدیویی بخش‌های کوتاهی از آهنگ هایی را که قرار است در کنسرت اجرا شود را دیدم. صاف رفته بود بر ترانه‌ی «کمتر زن شانه» چه خوشم نیامد که هیچ، بدم هم آمد. آدمی اسیر است. اسیر عادت. اسیر تعصب. اسیر علاقه. انگاری گاهی نمی‌تواند که نمی‌تواند آن‌چه را از پیش داشته و دوست می‌داشته را بردارد و ساعت نه‌شب بگذارد پشت در، بعدتر یک تازه‌ترش را جایگزین کند. آدمی جانش امان نمی‌دهد از یک روزی به بعد، به ساختن و پرداختن خاطره‌ی جدید. دست‌وپا می‌زند و نفس می‌کشد میان قدیم‌هایش...



جمعه، فروردین ۲۳

همیشه تو

ماگ قهوه‌رو بردم بالاپشت‌بوم و سیگار و استادشجریان دارن توی گوشم می‌خونن:«نه کسی را درد زمان، نه زمان را درد کسی...» و از شش‌جهتم باد خنک می‌وزه و نم‌نم‌ بارون و یاد تو و تو و همیشه تو. و کاش الان بمیرم دیگه...

یکشنبه، فروردین ۱۱

به من چه


می‌دانی آدم‌ها از روزهای کودکی تنها «به تو چه گفتن» را تمرین می‌کنند و همین هم می‌شود که شنیدنش برایشان بسیار سخت می‌شود. اما اگر آن وقت که شروع می‌کنند به فاصله‌گرفتن از پدرومادر، آن وقتی که دارند تلاش می‌کنند برای ساختن شخصیت مستقل، چه حرف بزرگی‌ست، نه! درست از همان‌وقت اگر «به من چه گفتن» را بیاموزند؛ اگر جای‌ گفتنش را یاد بگیرند؛ روزگار، خیلی وقت‌ها  روی خوش‌اش را هم، به آدم‌ها می‌نمایاند...

جمعه، فروردین ۹

از پشت پنجره

همیشه همین‌طور بوده، قفل‌های چمدان‌ که چفت می‌شوند، من سنگ می‌شوم. دلم فشرده می‌شود از هجوم گزندهٔ خاطراتی شوم که با هربار قصد سفر به آن لعنتی‌شهر، دوباره‌تر زنده می‌شوند. چه خوش سعادت‌اند آنان که رسم بی‌خیالی می‌دانند، آنان که می‌دانند چگونه سهرابِ یاد کُشَند. من نیز بخت خویش می‌آزمایم در بی‌تفاوتی، جامم را لبریز می‌کنم، سیگاری می‌گیرانم. پنجره را تا انتها باز می‌کنم، در هرهٔ آن می‌نشینم و پاهایم را به بیرون آویزان می‌کنم. قربانی دارد می‌خواند: «زبان خامه ندارد سر بیان فراق، وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق، سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم، به راستان که نهادم بر آستان فراق» در این رفتن خیس می‌خورم و اشک‌هایم حادثه را اعتبار می‌بخشد و من در هر سطر، تو را بارها در کنار خود می‌نویسم. صدای زنگ موبایل که می‌آید، خنجری است بر هدف که کجای کاری دیوانه! فاصله در میان است. سوت قطار به یادم می‌آورد که چگونه می‌توان زنده‌زنده و نفس‌کشان، مُرد. ریسهٔ ماهیان مُرده در کنارهٔ کارون با انزجار تشییع می‌شوند. در آخرین سوت قبل از حرکت قطار مسخ می‌شوم و دلم را جا می‌گذارم. چگونه می‌توان مرگ را توصیف کرد وقتی سهمی از نمی‌دانم‌های توست...

پنجشنبه، فروردین ۱

سال تو مبارک

راستش من همیشه، همیشه هم کمی اغراق دارد، اما تا آن‌جا که به‌خاطر دارم، از اواخر دبستان بود که از این بازی‌ِ خرید عید و کلوچه پختن و سبزه سبزکردن و ماهی داشتن و هفت‌سین چیدن، بدم می‌آمده. حالا به آن اضافه کنید دید و بازدیدهای تصنعی و برای یک دوره‌ی پانزده روزه افتادن به شلوغی و دیدنی‌های دروغین تا سال بعد. نفرت‌انگیز است. امسال اما تنها ماندم. انگار سالی که در پیش است، بیش از پیش، به خلوت نیازمندترم. به رهایی، به سکوت. حالا بماند به چه دلیل با این‌همه بد آمدن، هفت‌سین چیده‌ام. آن‌ هم در تنهایی. حس عجیبی‌ست اما. می‌دانم که هیچ‌چیز تغییر نمی‌کند، راست چون سال‌های پیشین، سالم خاکستری‌ست. تلخ‌ است، تلخ، ایمان به حدوث حادثه. و چه حسرت‌ها با من. «ای دریغا نازک آرای تنش، بوی خون می‌آید از پیراهنش» خسته‌ام، خیلی خسته... هی! نودوهشت، آرام باش و رام...

پنجشنبه، اسفند ۲

تا به آرامی کشد از دوست پوست

همه‌ی ما باگ‌ رفتار داریم و کدام یک از ما می‌تواند ادعای این را داشته باشد که اصلاً غلط ندارد یا گیروگرفت‌های مخصوص به خودش را. من نیز از این قاعده مستثنی نیستم. یکی از باگ‌های پررنگ من هم این است که اهل قهر و باهات حرف نمی‌زنم نیستم. اگر از آدم‌های مهم زندگی‌ام نباشی به وقت دل‌خوری اگر بچه‌بازی و قهر کردی، اتفاق خاصی نمی‌افتد. خیلی راحت، بی‌درد و خون‌ریزی، بی سروصدا کل صفحه‌ی شطرنج را کنار می‌گذارم و دیگر با تو بازی نمی‌کنم. اما. و امان از این اما که اگر از آدم‌های مهم یا آدم‌‌های شماره‌دار روزگارم باشی، سه‌بار فرصت خطا داری، از تو می‌پرسم که چه‌ات شده و چرا به جای صحبت کردن، از شیوه‌ی کودکستان استفاده کرده‌ای که خب یا حرفت را می‌زنی و برمی‌گردیم سرخانه‌ای که بودیم و دوباره از نو شروع می‌کنیم یا کلاً اخلاق نداری که هیچ. خلاصه برای بار سوم که بی‌دلیل قهر کردی و نیامدی حرفت را بزنی. بی‌بوسه کنارت می‌گذارم. نه این‌که بمیری برایم یا از روزگارم حذف شوی ولی حالاحالا زمان می‌برد که از این رفتار بگذرم. خب تو هم دوراه داری قطعاً یا شماره‌ای که داری برایت مهم است و من هم برایت شماره دارم که تلاش می‌کنی، خشت‌خشت را دوباره روی هم بچینی و دلمان با هم صاف شود یا این‌که یک جهنمی در دل می‌گویی و از همه‌چیز می‌گذری. هرکس یک باگ‌هایی دارد، خب این از من...


چهارشنبه، بهمن ۲۴

شیرین چو خواب

سرکلاس که بی‌هوش شده بودم. بچه‌ها ترسیده بودند. دوان‌دوان رفته بودند و خبر به دفتر مدرسه رسانده‌اند که میس داشت درس می‌داد افتاد و مُرد. خانم شین، این‌ها را برایم تعریف کرد. و آخرش پرسید تو چطوری می‌تونی همه‌شونو دوست داشته باشی، من هرچی تلاش می‌کنم نمی‌شه. راستش من هیچ‌چیزی یادم نمی‌آمد که چطور شد. آخرین چیزی که یادم می‌آید این بود که از جایم بلند شدم و رفتم سمت وایت‌برد اما هرچه کردم دستم را بالا برم انگار توانش را نداشتم، مارکرها خیلی سنگین شده بودند. و صحنه‌ی بعدی بیمارستان بود و اسیر دکتربازی شدن. نفرت‌انگیز است این فضا برای من. اول این‌که با بویش مشکل دارم که حتی وقتی از بیمارستان مرخص می‌شوی، هرچه هم تنت‌ات را می‌شویی انگار هنوز بوی ملجفه‌های بیمارستان را می‌دهی. انگار این بو نفوذ کرده به سلول‌هایت! دوم این‌که صحنه‌ی مرگ آقاجون و پدرم دوباره جان می‌گیرد جلوی چشم‌هایم. نه‌، ترس نیست. که تابه‌حال در غسال‌خانه هم مامانی (مادربزرگم) را شسته بودم، هم نزدیک‌ترین دوستم را. و چه آرام خوابیده بودند و رها. یک‌جور حسرت نبودنشان که دوباره‌تر برایت زهر می‌شود که چه باید باشند این‌روزها. دلیل سومم هم این است که انگار دکترها دلشان نمی‌آید مرخصت کنند. هی با کلمات بازی می‌کنند که سیگار می‌کشی؟ الکل؟ ورزش می‌کنی؟ والخ... یک جلسه را که حضور نداشتم، آدرس مراسم ختمم را هم خواسته بودند، شاگردهایم را می‌گویم. وقتی که برگشتم وقت درس دادن یا وقت نوشتن‌شان متوجه نگاه‌های دقیق و حساس و زیرزیرکی‌شان بودم. چقدر دلم می‌خواست بدانم برای کدام‌هایشان فکر مرگم شیرین بوده و عشق کرده‌اند. نگاه‌شان می‌کردم که چه با وسواس بیشتری سعی می‌کردند همه‌چیز آن‌طوری باشد که از آن‌ها انتظار دارم. و چه شرمنده بودم از این دلهره‌ای که به جانشان انداخته بودم. گاهی فکرمی‌کنم دیگر این‌همه دوست‌داشتنشان هم طبیعی نیست. مُرده‌ام شاید...

دوشنبه، بهمن ۲۲

داستان

داستان زنی که فقط می‌خواهد این‌جا بماند اما به هر دری می‌زند که از اینجا برود. و نمی‌داند در کدام، بوی خوبی به مشام می‌رسد. استیصال خیلی لعنتی‌ست. خیلی لعنتی...

پنجشنبه، بهمن ۱۸

محیص


در حوالی من، مرگ می‌بارد. می‌بایست سال‌ها پیش می‌آموختم که از یک‌جایی به بعد، طاقت نیاورم. کوله‌بارم را بگذارم بر دوشم و بروم. بروم جایی دور، خیلی دور و بلاشک خلوت. و آن‌قدر خلوتم خلوت باشد که پژواک واپسین نفس‌هایم رخنه کند آن‌سوی دیوارهای رها... من اما نیلوفرم. نیلوفری‌آبی شناور به مرداب. چنگ می‌اندازم به هیچ هوا و می‌مانم بر سطح. ریشه‌هایم فرو رفته به چگل، و تا دیده توان دید دارد، رهایی، سهم نیست مرا. باید بگریزم. باید تبر زنم ریشه‌های ماندگاری‌ام را، رگ‌های وابستگی‌ام را، واسطه‌های تاب آوردنم را. و عطشناک و حسدناک دل بسپارم به راه، به دستان موثوق آرامش، شایدم محیصی باشند به من، از من...

شنبه، بهمن ۱۳

حرف، حرف، حرف

این‌جوریه که دروغ گفتن، توی خونه‌ی ما غیرقابل بخششه و شده یه عادت و خط قرمز. بعد این‌جوریه که عادت شده برامون و چنان روان من یکی رو به‌هم می‌ریزه تا اون‌جا که شاید هیچ‌وقت نتونم طرف رو ببخشم. دقیقاً دوماه شده بود که برادرم از ایران رفته بود و ترمش هم شروع شده بود که دربه‌در مطب دکترها شدیم. چشم چپ مامان یک‌هو تار شد، این‌قدر که می‌تونستیم بگیم نابینا. هرچی چشم پزشک می‌رفتیم و هرکاری می‌گفتن انجام می‌دادیم، جواب این بود که چشم سالمه. در آخر یه‌تومور، بزرگ‌تر از گردو، روی عصب بینایی. سوپرا سلر مننژیوم. اسمش بود. دست‌وپامو گم کرده بودم. اگر به برادرم می‌گفتم مطمئن بودم که برمی‌گرده و از طرفی ماجراهای سال هشتادوهشت بود و ترجیح‌ام این بود که اینجا نباشه. این شد که دروغ گفتم. بزن زنگو. بهش گفتم مامان برای عمل چشم بستری شدن و چیزی نیست، تو درستو بخون. چیزی نیست؟ دیگه می‌خواستم چی باشه! وقتی برگه‌ی رضایت‌نامه‌ی عمل رو امضاء می‌کردم احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم. ماجراهای این مدت رو که بگذریم، بعد از این‌که مامان اومدن خونه و به نسبت به حال عمومی خوبی رسیدن و برای برادرم گفتم که این‌جور شد و اون‌جور. من داغون بودم از شرایط مامان، از نبودن برادرم. از این‌که حالا وقت مرده بودن پدر نبود. از این‌ غرور لعنتی که در بدترین شرایط از کسی کمک نگیر. خسته بودم از بس ایستاده بودم روی اون زانوهای لرزیده. از اون عشق خاکستری. از این‌که دستم رو می‌گرفتم به دیوار و دوباره و دوباره از روی زمین بلند می‌شدم. و از این‌که از اصولم گذشته بودم، خطا کرده بودم. دروغ گفته بودم. ضربه‌ی نهایی اما این بود که برادرم پرسید:«اگر مامان می‌مرد و تو فرصت دیدنش رو از من گرفته بودی می‌خواستی چه‌جوابی بدی؟» فکرکردن به این سؤال چندین ساله که مغزمو متلاشی می‌کنه. و هیچ‌وقت به جواب نمی‌رسم، من به تو نگفتم که به زندگیت برسی، به کارت، به دَرست. چقدر جوابی بود منطقی و چقدر وجدان آدم رو می‌تونست راحت کنه! تو محکم سرجات باقی می‌مونی که بتونی جای بقیه رو پر کنی ولی اون بقیه به چه شکلی اون موضوع رو تحلیل می کنن؟ گاهی نه می‌تونی خودتو توضیح بدی و نه می‌تونی نوع نگاه دیگرون رو طاقت بیاری. این می‌شه که رها می‌کنی و حرف‌ها رو به جون می‌خری. تا این حرف چقدر و تا کی، دوباره‌تر خردت کنه...

شنبه، دی ۲۹

بنشینم و صبر پیشه گیرم

خانوم فلانی. خانوم فلانی. من؟ به حال دو که برسم سر کلاس. چرا دیر شد؟ ماژیک آبی تموم شده، اگه می‌شه خودتون تهیه کنین بعد منظور می‌کنم. آقای فلانی هم نیست که بخره. ساعت تفریح رفتم ماژیک خریدم و برگشتم. از اون‌جا که کمی خباثت دارم و نمی‌خوام خوشحال باشن از بی‌معلمی، قشنگ می‌دویدم مسیر رو. بعد خانم ناظم چه کار می‌کنه؟ می‌دوه دنبالم و هی خانوم‌فلانی. فلانی‌جان یه‌دقه صبر کن. می‌گم دیرم شده بفرمایین. می‌گه این‌جوری نمی‌شه آخه یه‌دقه وایسا. ایستادم.

‏☻: بله، بفرمایید.
☺︎:خوبه هم قلبت مشکل داره، هم سیگار می‌کشی. خانوم چرا دیر می‌ری سر کلاس؟
‏☻:چون باید ماژیک رو شخصاً تهیه می‌کردم. خاطرتون نیست؟
☺︎:آهان، آهان. پیش میاد خب.
‏☻: بله، اشکالی نداره.
☺︎: اشکال که داره، کلاس دیر شده.
‏☻: هی من، طاقت بیار.
☺︎: جان؟
‏☻: عرض کردم می‌تونم برم؟
☺︎: خیر خانم. ببینین خیلی بهتون چیزمیز آویزونه. تحریک‌آمیزه.
‏☻: چیزمیز چیه؟ کو؟
☺︎: عینک که توی جا دکمه‌ایتونه، جیبتون پر ماژیک رنگیه. دستتون پر کتابه. ضبط‌صوت توی اون دستتون.
‏☻: اینا ابزار کارمه.
☺︎: خب پس کوله چی، کفشتون هم که کتونیه. مانتو که بالای زانوئه. مممم مقنعه‌تونم مثل همیشه عقبه.
‏☻: همینا، تموم شد؟ یه‌دقه چادرتونو بدین.

با همه‌ی وسایلی که دستم بود مثل کاور کشیدمش روی خودمو و بدوبدو رفتم. اینم می‌دوید دنبالم. به مدیر گفته بود مسخره‌م کرده. ایراد آخرشم این بود که اگه متأهل نیست چرا انگشتراش شبیه حلقه‌ان. اگه حلقه‌س چرا دست راستشه. ساعتشم  چرا همیشه دست راسته. مدیر که اینارو گفت. گفتم:«بخندم؟ گریه کنم یا برم سر کلاس بعدی؟»



دوشنبه، دی ۱۰

هر کس به طریقی چای‌خور شده‌است


راستش خوب که نگاه کنیم از کودکی انگار چای­‌شیرین و نون‌­وپنیر جای خاصی داشته است. اما در خانه‌ی ما این­‌جور نبود، تا جایی­‌که یادم می­‌آید اجازه نداشتیم چای بنوشیم. گمانم به خاطر کافئینش بود. و از آن­جا که من هنوز هم اهل صبحانه نیستم مگر این­که خیلی هیجان­‌انگیز باشد؛ عادت کردم که اصلاً چای ضروری نیست و جایی برای من ندارد. مهمانی و هرجای دیگری که تعارف می‌­کردند از روی عادت، رد می‌­کردم. نه سرمای خوابگاه توانست چای‌خورم کند که هر اتاق یک شوفاژ داشت که روی آن‌­را مثلث­‌های تیز کوچک جوش داده بودند که روی آن ننشینیم و نه برف رسیده تا زانوی دانشگاه. سال دوم دانشگاه که بودم رفتم برای کار به دارالترجمه. آن­جا آقایی بود حدوداً هفتادساله که آب­دارچی بود و سرساعت‌­های مشخصی برای همه چای می‌ریخت، بی­‌آن­‌که خواسته باشی. لیوان­‌ها را می­‌گذاشت کنار دستمان. لب­‌به­‌لب پر از چای داغ و کمی بعد می­‌آمد و لیوان­‌های خالی را جمع می­‌کرد. لیوان مرا که پر می­‌دید، نگاه ای‌­بی‌­لیاقت­‌طوری به من می‌­انداخت و لیوان را می­‌گذاشت توی سینی‌­اش، تا چای بعدی. یک‌­روز برآشفت و گفت دخترجان تو چرا این‌­قدر بی‌­تربیتی. مانده بودم که چه شده. من که هربار تشکر می‌­کردم، جلوی پایش بلندمی‌­شدم و تمام تلاشم این بود که حسی نداشته باشد که رتبه‌­ای ندارد و همیشه لبخند رضایت بر لب داشت و چشمانش برق می‌­زد از این­‌که همه صدایش می­‌کردند مش‌­اُسین و من با لفظ آقا خطابش می­‌کردم، می­‌گفت کیف می­‌کند که بالاخره یکی هم به آقایی قبولش دارد. پرسیدم:«حسین‌­آقا شرمند‌ه‌­م چه‌کار کردم، چرا ناراحت شدین؟» گفت:«بچه! من جای پدربزرگ توام، خجالت نمی‌کشی چای ‌‌لب‌سوز می‌­ذارم کنار دستت و یخ و پُر برش می‌­دارم.» گفتم ببخشید نمی‌­دونستم ناراحت می‌­شین، از این به بعد می‌­خورم. مدتی چای را می‌ریختم دور. کمین می­‌کردم که در آشپزخانه نباشد و خالی­‌اش می­‌کردم توی سینک. مدتی بعد، طاقتش طاق شد و گفت:«نعمت خدا را نمی­‌ریزند توی چاه.» دوباره افتادم به عذرخواهی که دوست ندارم و خجالت می­‌کشیدم به شما بگویم. خندید و گفت:«باباجان، روزگاریه که اگه حرفتو بخوری، می­‌خورنت. اما یادبگیر چای بخوری. چای حرمت داره. نوشیدنی نیست. چای گرماست. اطمینان و آرامشه. چای امنه، پناهه. وقتی از سردی روزگار و دنیا دل‌زده می‌شی. به رنگ چای­‌ات که نگاه کنی، چشات خوش­رنگ‌­تر می­شه و دنیارو قشنگ‌­تر می‌­بینی.» این­‌جور پیش رفت و رفت که در هفت­‌سالی که آن­جا بودم، یک لحظه کنار دستم بی­‌چای نماند و شد اعتیاد. بعدترها اما یادگرفتم که چای حرمت دارد. که فقط یک نوشیدنی نیست. چای گرماست. اطمینان است و آرامش. امن است و پناه، وقتی از سردی روزگار و دنیا دل‌زده می‌­شوی. بعدترها یادگرفتم که با یک لیوان چای می‌­توان چه خستگی­‌ها در کرد و می‌­توان روزها و سال‌­ها را سفرکرد و هیچ از زمان نیاندیشید و می­‌توان کنار یک دوست، نشست به نوشیدن یک لیوان چای در سکوت برای ساعت­‌ها، بی­ یک کلمه حرف، و مطلوب­‌ترین گفتگو را داشت. دستانت را حلقه کن بر گرد لیوان چای­‌ات...

شنبه، آبان ۱۹

چهره‌ی مردانه‌ی عشق

نشسته­‌ایم دور هم که فوتبال ببینند، مردها را می­‌گویم. در این میان زن‌­ها هم هستند. بعضی­‌هاشان را هم می­‌دانی که چه نفرتی دارند از این فوتبال لعنتی و هیچ­‌فرقی برایشان ندارد که تیم‌­ملی بازی داشته باشد یا حسن قصاب با تیم محل. به­‌هرحال نشسته­‌اند پهلوبه­‌پهلوی مردشان که دست بزنند و جیغ و هورا بکشند که چه، که دل از او بیشتر ببرند. چای و تخمه و چیپس و پفک و مزه و الکل‌شان به راه. دارند کل­‌کل می­‌کنند و چشمان‌شان برق می‌­زند از شادی و هیجان. و صدایشان می‌­لرزد از واهمه. نگاه­‌شان می­‌کنم. چه سکوتی وقتی که به دروازه تیم­‌شان خطر نزدیک است، انگار نفس هم نمی‌­کشند. از سرشان که می­‌گذرد یک پوف بلند و نفس راحت، خطر اما به تیم حریف باشد، نعره می‌­زنند و گل که نمی­‌شود فحش است که نثار  بازیکنان محبوب‌شان می‌­شود. این­‌جور بود دوست‌داشتن؟ پنداری گاهی همین درست است. بزنی و بترکانی و منفجر کنی و آب که از آسیاب افتاد انگار نه انگار، ببوسی و بغل کنی. هرچه با خودم حساب و کتاب می­‌کنم، می­‌بینم که نه، من اهل این­‌جور علاقه­‌ها نیستم که هی خشت‌­وخاک جامانده از ویرانه را دوباره روی هم بچینم. که هرچیزی را میان آن نزاع و خون­ریزی به اطراف پخش شده از روی زمین بردارم و فوت کنم و دوباره بگذارم سر جایش. نه، من آدم رابطه‌­ی نمی‌­دانم یک دقیقه­‌ی بعد چه می‌­شود نیستم. حالا جایی ایستاده‌­ام که گمانم، آدم از بودن مردش آرامش می­‌خواهد و اطمینان. نه، اصلاً قصدم این نیست که بگویم چون بید باشی به گاه حادثه یا در نیمه­‌ی راه رها کنی و بروی، اما یک‌جور دل‌­قرصی و راحتی خیال را که دست کم، می­‌خواهی دیگر. نگاه‌­شان می­‌کنم و فکرمی­‌کنم، گاهی دوست­‌داشتن مردانه مطمئن­‌تر است، آرام و آرامش­‌بخش­‌تر. دوست­‌داشتن زنانه خطرناک­ است. می­‌سوزاند و خاکستر می­‌کند و گاهی چنان این عشق زیر سنگ­ فراموشی سابیده ‌‌می‌­شود که انگار هیچ­‌وقت وجود نداشته است. گاهی بهتر است ترسید از این عشق­‌های زنانه که اگر مرد میدان نیستی، دور ایستادن­‌ات بهتر.

جمعه، آبان ۱۸

فحش


درست برعکس عموی بزرگم که در فحش فوق تخصص داشت و هر چیزی بلد بود و نبود و از ذهنش می‌گذشت را نثار طرف مقابل می‌کرد، پدرم فحش نمی‌داد. دیگر خیلی که عرصه تنگ می‌شد و اینقدر فشار به‌­اش می‌آمد و اگر طرف حسابی به او زور آورده بود، می‌گفت «گوساله» و من همیشه هم، تصورم این بود که طرف منفجر می‌شود از شدت خنده و فرار را بر قرار ترجیح می‌دهدبه ما اما، اگر قرار بود حرفی بزند وقتی به چه سر حدی عصبانی­اش می‌­کردیم، فحشش این بود که می­‌گفت «آدم حسابی» اما، اما، این آدم حسابی را با یک لحنی می­‌گفت که تو می­‌شنیدی آخر آدم ناحسابی و هزارویک فحش ناجور دیگر هم می‌­توانستی از بغلش درآوری. و چقدر برای من سنگین بود، شنیدن این حرف. آخرین باری که پدرم این را گفت، من سه روز از اتاقم بیرون نیامده بودم، حالا بماند که چه کرده بودم که پدر و مادر و برادرم را به حد مرگ ترسانده و نگران کرده بودم که من همیشه کله خراب بوده‌­ام و همیشه، هیچ از فردا نیاندیشم‌­طور زندگی کرده­‌ام. به این فکرمی­‌کنم که چقدر شنیدن این برایم سخت بوده و بعدترها و امروز و فرداها چه کلفت­‌ها شنیده‌­ام و خواهم شنید و خم به ابرو نیاورده‌­ام و زهرخند به لب گذشته‌­ام و می­‌گذرم که حالا کسی نمی­‌تواند ادعا کند که من تغییر نکرده‌­ام. که بیا، این هم تغییر.