چهارشنبه، تیر ۱۹

مغلوب منم

در میانه‌­ی حرف زدن­‌هایم، از جایش بلند می‌­شود و گیلاسی انتخاب می­‌کند. من دارم می‌­پرسم که تا کی طول می­‌کشد و او دارد جواب می‌­دهد که ودکا یا ویسکی. من دارم می­‌گویم طاقتم طاق شده و او جواب می­‌دهد که هووم، ودکا. من دارم می­‌گویم که چرا باز تو و او دارد می­‌گوید با یخ یا بی­‌یخ. من می‌­پرسم که حواست هست و او می­‌پرسد کمی لیمو هم اضافه کنم. من پشت سرش ایستاده­‌ام و برمی‌­آشوبم که می‌­شنوی و او برمی­‌گردد و روبه­‌روی من می‌­ایستد. نگاهش را می‌­دوزد به نگاهم و لرزه افتاده بر جانم. دستانش را دور کمرم حلقه می­‌کند و مرا به خودش نزدیک­‌تر می­‌کند. نفسم با نفسش درآمیخته و قلبم تندتر می‌­زند. دستم روی سینه‌­ی اوست، قلبش تندتر می‌­زند. می­‌گوید:«حواسم هست. بله صدایت را می‌­شنوم. همیشه می­‌شنوم جانم، حتی وقتی نزدیک من نیستی. هرچه از من دورتر باشی، صدایت به من نزدیک­تر است. این­‌بار ده‌­روز طول می­‌کشد و تو خوب می­‌دانی که چرا باز هم من. نگران نباش اتفاقی نمی­‌افتد. آدم را مجبور می‌­کنی چقدر حرف بزند و تو چون همیشه شنونده‌­ی خوبی هستی. طاقت بیاور جانم. طاقت بیاور. درست می­‌شود.» اشک اما امانم نمی­‌دهد. با سرانگشتانش اشکم را پاک کرده و قبل از این که فرصت دهد تا بگویم نمی‌­توانم، دیگر بیشتر از این نمی‌­توانم تاب بیاورم، لبانم از هرم لبانش می­‌سوزد. بعد رهایم می­‌کند و می‌­رود سیگارش را می­‌گیراند و برمی­‌گردد سرجای اولش می‌ایستد و می­‌گوید خب داشتی می­‌گفتی، می­‌شنوم. من اما مستم و رها. شوریده و شیدا. لبخند بر لب دارد که مغلوب این میدان منم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر