پنجشنبه، بهمن ۱۸

محیص


در حوالی من، مرگ می‌بارد. می‌بایست سال‌ها پیش می‌آموختم که از یک‌جایی به بعد، طاقت نیاورم. کوله‌بارم را بگذارم بر دوشم و بروم. بروم جایی دور، خیلی دور و بلاشک خلوت. و آن‌قدر خلوتم خلوت باشد که پژواک واپسین نفس‌هایم رخنه کند آن‌سوی دیوارهای رها... من اما نیلوفرم. نیلوفری‌آبی شناور به مرداب. چنگ می‌اندازم به هیچ هوا و می‌مانم بر سطح. ریشه‌هایم فرو رفته به چگل، و تا دیده توان دید دارد، رهایی، سهم نیست مرا. باید بگریزم. باید تبر زنم ریشه‌های ماندگاری‌ام را، رگ‌های وابستگی‌ام را، واسطه‌های تاب آوردنم را. و عطشناک و حسدناک دل بسپارم به راه، به دستان موثوق آرامش، شایدم محیصی باشند به من، از من...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر