شنبه، بهمن ۱۳

حرف، حرف، حرف

این‌جوریه که دروغ گفتن، توی خونه‌ی ما غیرقابل بخششه و شده یه عادت و خط قرمز. بعد این‌جوریه که عادت شده برامون و چنان روان من یکی رو به‌هم می‌ریزه تا اون‌جا که شاید هیچ‌وقت نتونم طرف رو ببخشم. دقیقاً دوماه شده بود که برادرم از ایران رفته بود و ترمش هم شروع شده بود که دربه‌در مطب دکترها شدیم. چشم چپ مامان یک‌هو تار شد، این‌قدر که می‌تونستیم بگیم نابینا. هرچی چشم پزشک می‌رفتیم و هرکاری می‌گفتن انجام می‌دادیم، جواب این بود که چشم سالمه. در آخر یه‌تومور، بزرگ‌تر از گردو، روی عصب بینایی. سوپرا سلر مننژیوم. اسمش بود. دست‌وپامو گم کرده بودم. اگر به برادرم می‌گفتم مطمئن بودم که برمی‌گرده و از طرفی ماجراهای سال هشتادوهشت بود و ترجیح‌ام این بود که اینجا نباشه. این شد که دروغ گفتم. بزن زنگو. بهش گفتم مامان برای عمل چشم بستری شدن و چیزی نیست، تو درستو بخون. چیزی نیست؟ دیگه می‌خواستم چی باشه! وقتی برگه‌ی رضایت‌نامه‌ی عمل رو امضاء می‌کردم احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم. ماجراهای این مدت رو که بگذریم، بعد از این‌که مامان اومدن خونه و به نسبت به حال عمومی خوبی رسیدن و برای برادرم گفتم که این‌جور شد و اون‌جور. من داغون بودم از شرایط مامان، از نبودن برادرم. از این‌که حالا وقت مرده بودن پدر نبود. از این‌ غرور لعنتی که در بدترین شرایط از کسی کمک نگیر. خسته بودم از بس ایستاده بودم روی اون زانوهای لرزیده. از اون عشق خاکستری. از این‌که دستم رو می‌گرفتم به دیوار و دوباره و دوباره از روی زمین بلند می‌شدم. و از این‌که از اصولم گذشته بودم، خطا کرده بودم. دروغ گفته بودم. ضربه‌ی نهایی اما این بود که برادرم پرسید:«اگر مامان می‌مرد و تو فرصت دیدنش رو از من گرفته بودی می‌خواستی چه‌جوابی بدی؟» فکرکردن به این سؤال چندین ساله که مغزمو متلاشی می‌کنه. و هیچ‌وقت به جواب نمی‌رسم، من به تو نگفتم که به زندگیت برسی، به کارت، به دَرست. چقدر جوابی بود منطقی و چقدر وجدان آدم رو می‌تونست راحت کنه! تو محکم سرجات باقی می‌مونی که بتونی جای بقیه رو پر کنی ولی اون بقیه به چه شکلی اون موضوع رو تحلیل می کنن؟ گاهی نه می‌تونی خودتو توضیح بدی و نه می‌تونی نوع نگاه دیگرون رو طاقت بیاری. این می‌شه که رها می‌کنی و حرف‌ها رو به جون می‌خری. تا این حرف چقدر و تا کی، دوباره‌تر خردت کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر