گفت: «صبر
کن، جبران میکنم.» من؟ من، سکوت کردم و لبخند زدم اما نگفتم «چه را جبران میکنی؟
سالهای جوانیام را برمیگردانی. روزهایی که لبان من همیشه خندان بود. روح و جان
زخمیام را. دلی که از دل میتپید و اکنون از بیماری. دلی که از عشق میلرزید و
حالا لرزشش را سپرده به دستانم. تارهای سپید تنیده از صبر بر گیسوانم را. چشمان بیرمق و نگاه بیروحم
را. صدای لرزانم را. بیحوصلگیهایم را. کدام را میتوانی جبران کنی؟ جبران؟ کدام
را میتوانی پاسخگو باشی، کدام را.» زهرخند زدم و نگفتم «خستهام، پیرم. دیگر تاب و
توان ندارم. رهایم کن و بگذر چون سالهای پیشین نبودنت...»
pm
پاسخحذفدر مورد اینکه همۀ جنوبیا لزوماً نباید سبزه باشن با شما موافقم. تو دوره آموزشی، ما یه هم خدمتی داشتیم بچه اهواز بود (البته نه توی لشکر 92 زرهی !!، همین تهران). فامیلشم بود شُعیبی. هم بور بود هم پوستش سفید.