دوشنبه، دی ۱۰

هر کس به طریقی چای‌خور شده‌است


راستش خوب که نگاه کنیم از کودکی انگار چای­‌شیرین و نون‌­وپنیر جای خاصی داشته است. اما در خانه‌ی ما این­‌جور نبود، تا جایی­‌که یادم می­‌آید اجازه نداشتیم چای بنوشیم. گمانم به خاطر کافئینش بود. و از آن­جا که من هنوز هم اهل صبحانه نیستم مگر این­که خیلی هیجان­‌انگیز باشد؛ عادت کردم که اصلاً چای ضروری نیست و جایی برای من ندارد. مهمانی و هرجای دیگری که تعارف می‌­کردند از روی عادت، رد می‌­کردم. نه سرمای خوابگاه توانست چای‌خورم کند که هر اتاق یک شوفاژ داشت که روی آن‌­را مثلث­‌های تیز کوچک جوش داده بودند که روی آن ننشینیم و نه برف رسیده تا زانوی دانشگاه. سال دوم دانشگاه که بودم رفتم برای کار به دارالترجمه. آن­جا آقایی بود حدوداً هفتادساله که آب­دارچی بود و سرساعت‌­های مشخصی برای همه چای می‌ریخت، بی­‌آن­‌که خواسته باشی. لیوان­‌ها را می­‌گذاشت کنار دستمان. لب­‌به­‌لب پر از چای داغ و کمی بعد می­‌آمد و لیوان­‌های خالی را جمع می­‌کرد. لیوان مرا که پر می­‌دید، نگاه ای‌­بی‌­لیاقت­‌طوری به من می‌­انداخت و لیوان را می­‌گذاشت توی سینی‌­اش، تا چای بعدی. یک‌­روز برآشفت و گفت دخترجان تو چرا این‌­قدر بی‌­تربیتی. مانده بودم که چه شده. من که هربار تشکر می‌­کردم، جلوی پایش بلندمی‌­شدم و تمام تلاشم این بود که حسی نداشته باشد که رتبه‌­ای ندارد و همیشه لبخند رضایت بر لب داشت و چشمانش برق می‌­زد از این­‌که همه صدایش می­‌کردند مش‌­اُسین و من با لفظ آقا خطابش می­‌کردم، می­‌گفت کیف می­‌کند که بالاخره یکی هم به آقایی قبولش دارد. پرسیدم:«حسین‌­آقا شرمند‌ه‌­م چه‌کار کردم، چرا ناراحت شدین؟» گفت:«بچه! من جای پدربزرگ توام، خجالت نمی‌کشی چای ‌‌لب‌سوز می‌­ذارم کنار دستت و یخ و پُر برش می‌­دارم.» گفتم ببخشید نمی‌­دونستم ناراحت می‌­شین، از این به بعد می‌­خورم. مدتی چای را می‌ریختم دور. کمین می­‌کردم که در آشپزخانه نباشد و خالی­‌اش می­‌کردم توی سینک. مدتی بعد، طاقتش طاق شد و گفت:«نعمت خدا را نمی­‌ریزند توی چاه.» دوباره افتادم به عذرخواهی که دوست ندارم و خجالت می­‌کشیدم به شما بگویم. خندید و گفت:«باباجان، روزگاریه که اگه حرفتو بخوری، می­‌خورنت. اما یادبگیر چای بخوری. چای حرمت داره. نوشیدنی نیست. چای گرماست. اطمینان و آرامشه. چای امنه، پناهه. وقتی از سردی روزگار و دنیا دل‌زده می‌شی. به رنگ چای­‌ات که نگاه کنی، چشات خوش­رنگ‌­تر می­شه و دنیارو قشنگ‌­تر می‌­بینی.» این­‌جور پیش رفت و رفت که در هفت­‌سالی که آن­جا بودم، یک لحظه کنار دستم بی­‌چای نماند و شد اعتیاد. بعدترها اما یادگرفتم که چای حرمت دارد. که فقط یک نوشیدنی نیست. چای گرماست. اطمینان است و آرامش. امن است و پناه، وقتی از سردی روزگار و دنیا دل‌زده می‌­شوی. بعدترها یادگرفتم که با یک لیوان چای می‌­توان چه خستگی­‌ها در کرد و می‌­توان روزها و سال‌­ها را سفرکرد و هیچ از زمان نیاندیشید و می­‌توان کنار یک دوست، نشست به نوشیدن یک لیوان چای در سکوت برای ساعت­‌ها، بی­ یک کلمه حرف، و مطلوب­‌ترین گفتگو را داشت. دستانت را حلقه کن بر گرد لیوان چای­‌ات...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر