جمعه، آذر ۲۲

غریبم به جشن

میان این همه نور و رنگ و دود و صدا. میان همهمه‌­ی این همه غریبه و چند آشنا، آشنا؟! ایستاده­‌ام کناری و سیگارم را در تاریکی نگاه می­‌کنم و جامم پروخالی می­‌شود. دست می‌­‌گذارد روی شانه­‌ام و می­‌پرسد چته تو؟ چه­‌کار کنم بخندی، که لبخند تلخ به لبت نباشه. می­‌خندم. می‌خندد و می‌­گوید باید خیلی غریبه باشم که حال این را نشناسم و دستش را می­‌گذارد روی قلبم. برمی­‌آشوبد که قرص‌هات کجاست؟ خودت نمی­‌فهمی قلبت چه­‌جوری داره می‌­زنه، نمی‌فهمی چه حالی داری. فشارتو گرفتی و من نگاهش می‌کنم تشنه و مشتاق. می­‌گویم:« آه از این لطف به انواع عتاب آلوده.» از من دور می‌شود که برود پی قرص‌هام. یکی‌دوقدم که برمی‌دارد، برمی‌گردد، پشت سرش را نگاه می‌کند و می­‌گوید:«ز تو گردد این دیر، شراب آلوده. اونو بذار کنار.» جام را روی میز می‌گذارم. می‌نشینم روی نزدیک‌ترین صندلی و تا برگردد، می‌خزم به خیال...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر