ادعای آدمها سربهفلک میکشد. در خیلی جاها. مانند من که
میگفتم: مـــــن، من و مستی! حریف میطبلم در این میدان. یک شبهایی آنقدر خرابی
و بههمریخته، اینقدر پاشیدهای و از درون خونت به غلیان که چاره نمییابی جز
فراموشی و مینوشی، بد هم مینوشی. درست مثل دیشب که بد نوشیدم، باید رفتاری میداشتم
مثل همیشه که نداشتم. برداشتها دیگر جور شد. شده بودم کس دیگری. نه که خیلی
متفاوت باشم. نه همانطور ساکت و تماشاچی چون همیشه. منتهی آنجا که باید شمشیر از
رو میبستم و قداره میکشیدم با ترس گذشتم. سکوت کردم. تنها با آن شخص روبهرو
جنگی کردم نرم به شیوهی احمقانهی خودم. اما آخ یک جمله که میشنوی از یک عزیز:"نظرم راجع بهت عوض شد." چنان سیلیای میشود و میخورد بیخ گوشت و چنان مستی را از
سرت میپراند که سرت را پایین نگه میداری و تن میدهی به قضاوت و حکم و اجرایش. این مستی و دردش را تا آخر عمر به خاطر داری و
چنان برایت گران تمام میشود که دگرت مِی ننوشی به عمر باقیمانده.
سلام
پاسخحذفمیدانم که میدانید: مست، یک لحظه مستی را با همه عالم عوض نمیکند
مستیتان مستدام
تا باد چنین باد
گاهی برای این مستی بهایی را میپردازی که...
پاسخحذف