کارگاه قالیبافی چند پله از سطح زمین پایینتر بود. پلهها
پوسیده و زوار در رفته. کارگاه وسیع و تقسیم شده بود به چند قسمت مختلف با ستونهایی
آجری و سقفی کوتاه. زمین با آجر خردشده فرششدهبود و پستیوبلندی داشت. نشسته
بودم پایِ دار و اوستا کار کناری ایستاده بود و نقشه میخواند: "نقشه بزن...
ریشه... پودِ رو... پودِ زیر... شونه بزن... سرکش کن... مقراض کن... چهارتا وادیه
گلی بزن... سه تا سبز بزن... سر برگُ کور کن... پُر کن... صاف کن... ده تا وادیه
سفید بزن... و من داشتم فکر میکردم، کاش میشد نقشه، چهرهی تو باشه،
چشمم به تصویر تو بود در ذهن و حواسم پی این که ببینم تو خیال داری لبخند میزنی
یا نه، خنده به لبم نشست که با قلاب زدم روی انگشت دست چپ و خون فواره زد روی چله...... ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر