وارد اتاق که شدم، دیدم دفتر دستنوشتههام دستشه. لرزیدم.
دستپاچه شد و گفت: دیدم دفترت بازه، وَ، وَ، وَ، تو چرا رنگت پریده؟ نفسم بالا نمیاومد.
قلبم به کوبش افتاده بود. گفتم: نه خوبم. گفت: میخواستم بگم نهار حاضره. گفتم:
الان میام. سر میز سعی میکردیم نگاهمون به هم نیافته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر