شیراز دو روز
پیش، سرد بود و بارانی. در چادر نشستم کنارش. زن بساطی علم
کرده بود و همراه یک لیوانِ یکبار مصرفِ چای، تکهای نبات و سه حبه قند میفروخت.
سرما اشکم را درآورده بود. مثل همیشه وقت باران لباس درست و حسابی بر تن نداشتم.
کنارش نشستم. چای خوردم. گرمم که شد از جایم بلند شدم به قصد حافظیه.
خداحافظی کردم و رفتم. صدا زد: "دخترو، آی دخترو، چشات سگ نداره، اما مهربونه،
کلک نَمیزنه ولی معصومه. غم داری،
خاطرخویی؟"
زهرخند بر لب به خود گفتم: "لعنتی، ای زهرمار، آخه هر کی هر چی گفت، تو باید اشکات بریزه."
چقدر دلم برایت تنگ است. چقدر دلم آغوشت را میخواست.
زهرخند بر لب به خود گفتم: "لعنتی، ای زهرمار، آخه هر کی هر چی گفت، تو باید اشکات بریزه."
چقدر دلم برایت تنگ است. چقدر دلم آغوشت را میخواست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر