چهارشنبه، دی ۲۰

خاطرخوی آغوشت



شیراز دو روز پیش، سرد بود و بارانی. در چادر نشستم کنارش. زن بساطی علم کرده بود و همراه یک لیوانِ یک‌بار مصرفِ چای، تکه‌ای نبات و سه حبه قند می‌فروخت. سرما اشکم را درآورده بود. مثل همیشه وقت باران لباس درست و حسابی بر تن نداشتم. کنارش نشستم. چای خوردم. گرمم که شد از جایم بلند شدم به قصد حافظیه.


خداحافظی کردم و رفتم. صدا زد: "دخترو، آی دخترو، چشات سگ نداره، اما مهربونه، کلک نَمی‌زنه ولی معصومه.  غم داری، خاطرخویی؟"

زهرخند بر لب به خود گفتم: "لعنتی، ای زهرمار، آخه هر کی هر چی گفت، تو باید اشکات بریزه."
چقدر دلم برایت تنگ است. چقدر دلم آغوشت را می‌خواست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر