نشستهام مطب، فرزاد چهارساله و غزل شش ساله با هم دوست میشوند و به آتش میکشند آنجا را. مادرها هر چه میکنند نمیتوانند آرامشان کنند. خب ما هم که معروفیم به دیوانگی و عاشق بچهها بودن، مینشینم کف زمین کاغذ را میگذارم جلویشان بازی میکنیم، نقاشی میکنیم و حالا به جای صدای پاها و جیغهایشان، صدای خندهشان میپیچد توی سالن مطب و خنده به لب همه میآورد. چقدر شادند و سرزنده، فکر میکنم کاش من هم بلد بودم خندیدن بیتکلف را. وقت خداحافظی فرزاد غزل را در آغوش گرفت و گفت: "دلم برات تنگ میشه." غزل خانوم هم گفتن:"یه عالم دوست دارم." زهرخند به لب فکر کردم با خودم، کاش ما هم اینقدر راحت به هم احساسمونو میگفتیم. کاش واهمه نداشتیم از نتیجه این گفتن. کاش هراس از دست دادن نبود. کاش دلهره رها شدن نبود. کاش نمیرنجیدی، کاش نمیترسیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر