میخواهم
این درد را مزهمزه کنم؛
تا طعم
تلخ آن هیچگاه از یادم نرود؛
میخواهم
تلخی آن هر دم افزون یابد؛
بیاید،
بیاید مرا یکپارچه مسموم کند؛
روحم
را، جسمم را، دلم را؛
این
جنگ من است با من.
↩ بانو
| داریوش مهرجویی
فیلم بانو، از کارهای داریوش مهرجویی است، هر بار، دیدنش برایم تازگی دارد، چرایش را هم نمیدانم. داستان از این
قرار است که زن قصه متوجه میشود همسرش برای همراهی با زن دیگری قصد متارکه دارد.
زن برای درمان رنج تنهایی خود و داشتن یک همدم، باغبان و همسر بیمارش را به خانه
دعوت میکند. در ابتدا زن یک جورهایی از این تغییر احساس شادمانی میکرد اما رفتهرفته
متوجه دزدیهای کوچک و بزرگ از اشیاء منزل توسط میهمانان میشود. این تغییرات بانو
را به سوی بههمریختگی و آشفتگیهای روانی پیش میراند. در پایان بانو اعتذار
همسرش را برای برگشت نمیپذیرد و او را ترک میکند.
داستان، داستان من و تویی است که برای رهایی و فرار از
تنهایی شاید تکیه بزنیم بر مخدهای بیپَر و یا شاید پی نوشیدن آب باشیم از سراب. حکایتی که شاید خیلی از ماها درگیرش
باشیم، دل بستن به آنچه که نیست. خیالی واهی که زندگیمان را مسموم میکند. دست و
پا میزنیم و به دنبال مفریایم تا سر خویش از آب بیرون بگیریم اما دریغ، دیر به خود
آمدهایم، غرقیایم غرق در این عشق خیالی و هر روز با آن دست و پنجه نرم میکنیم.
حالا هی سفسطه میکنم که چه؟! خب من که تهش میخواهم بگویم من که اشتباه نکردم،
سراب نبود نه نبود لعنتی. این همه گفت و گفت را چه سود؟! من که تهش میخواهم بگویم
دلتنگم بیــــــــــــــــــــــــــا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر