پنجشنبه، بهمن ۲۶

پای وسط کشیده‌ی یار


داشتم فکر می‌کردم چقدر گذشته است از آخرین باری که عصبانی شده‌ام، عصبانی نه، منفجر شده‌ام بیرون ریخته‌ام، خودم را، هوار زده‌ام که نمی‌خواهم، که مخالفم که قبول ندارم. چقدر گذشته است از آن سال. حالا دیگر لبخند می‌زنم. رویم را برمی‌گردانم و دور می‌شوم. حالا خیلی هم که دردم گرفته باشد، آرام حرف می‌زنم، سعی می‌کنم وَر منطقی‌ ذهنم قوی‌تر باشد. تجزیه کند، تحلیل کند. نمی‌شود گاهی، پای تو که وسط باشد، رفیق اعلای من، روز و شب‌هایم می‌شود اشک ناب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر