رفتنت را باور ندارم چون هنوز دلم تنگ میشود برای وقتی که پشت فرمان نشسته بودی، یک دستت به
فرمان بود، دقیقاً دست چپت. یک دستت را بر دنده گذاشته بودی. دقیقاً دست راستت. دست
راستم روی پایم بود و دست چپم بازویت را به بازی گرفته بود. نگاهم به تو بود. نگاهت به
بیرون بود. دقیقاً از شیشهی جلو. نیمنگاهی انداختی به من و گفتی: مرض نریز. چشمانت لبخند میزد. دلم پر میکشید در هوای آغوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر