سالْمرگ، یعنی سیصد و شصت و پنج روز از روز مرگ گذشته
باشد؛ این که ده سال گذشته باشد یعنی ده تا سیصد و شصت و پنج تا، حالا بنشین حساب
کن یعنی چند روز نبودهای. یعنی چقدر باید بوده باشی. چقدر این روزهایم را پدری میبایست
که زندگی را از بوی بودنش سرشار کند. تو اما اینها را ندانستی یا شاید هم دانستی
و دلت میخواست به روی خودت نیاوری که باید بمانی که حالا وقت سفر نبود. خاطرهها
را همه، تلخ و سیاه کردی. زندگی، به تمامی بوی نومیدی گرفته است زان که چقدر باید
میبودی، میبودی و مُهرهها را سرجایشان میگذاشتی. میبینی پدر در نبودنت چقدر
دارم بیانصافی میکنم، اصلاً شما که مقصر نیستی، تقصیر خداست که زندگی و خاطره و
رویای ما رو آغشته کرد به بوی مرگ.
روح ايشون و روحيه شما شاد.
پاسخحذفسپاس.
حذف