نشستهام کنارش به نقاشی. دارد رنگآمیزی میکند توی کتاب.
میگویم: " از خطها بیرون نزن. توی خطوط رو رنگ کن." یادم میآید یادمان دادهاند از خطها بیرون
نزنیم، بین خطوط برانیم و هزار و یک خط دیگری که باید مراعات کنیم تا یک وقتی بیهوا
پایمان را آنطرفشان نگذاریم و عادت کردهایم به این همه سربهزیری، این همه
دلهره و دقت. اینها دارد از ذهنم میگذرد که نگاهم میافتد به او و بر چهرهاش
ثابت میماند که لبخند بر لب دارد و کمکم به خنده تبدیل میشود. پیاش را میگیرم
که ببینم چرا میخندد، متوجه میشوم که مداد را محکم گرفته و با فشار و لذت رنگ میکند
و با هیجان بیتوجه به خطها رنگ میزند و رنگ میزند. میگویم: "اِ، از خط
که زدی بیرون." میگوید: "ببین چه قشنگَن رنگا." میگم: "خب
خراب کردی." میگوید: "اشکال نداره، اینجوری کِیفِش بیشتره." و با
خنده به کارش ادامه میدهد و من فکر میکنم، آیا واقعاً تعدی مرزها و درنوردیدن خطها،
این همه لذت دارد؟! بعد حیران میشوم که من چرا چوب خوردهام از این گذشتن، از این
ندانستن حد و حدود و ابراز احساس به همانگونه که حس میکنم، من چرا رها شدهام
بدینحال که اگر ساکت مانده بودم آنطرف خط و اعتراف نکرده بودم، شاید، شاید تو
هنوز اینجا بودی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر