پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶

بین خطوط عاشق شوید

نشسته‌ام کنارش به نقاشی. دارد رنگ‌آمیزی می‌کند توی کتاب. می‌گویم: " از خط‌ها بیرون نزن. توی خطوط رو رنگ کن."  یادم می‌آید یادمان داده‌اند از خط‌ها بیرون نزنیم، بین خطوط برانیم و هزار و یک خط دیگری که باید مراعات کنیم تا یک وقتی بی‌هوا پای‌مان را آن‌طرف‌شان نگذاریم و عادت کرده‌ایم به این همه سربه‌زیری، این همه دلهره و دقت. این‌ها دارد از ذهنم می‌گذرد که نگاهم می‌افتد به او و بر چهره‌اش ثابت می‌ماند که لبخند بر لب دارد و کم‌کم به خنده تبدیل می‌شود. پی‌اش را می‌گیرم که ببینم چرا می‌خندد، متوجه می‌شوم که مداد را محکم گرفته و با فشار و لذت رنگ می‌کند و با هیجان بی‌توجه به خط‌ها رنگ می‌زند و رنگ می‌زند. می‌گویم: "اِ، از خط که زدی بیرون." می‌گوید: "ببین چه قشنگ‌َن رنگا." می‌گم: "خب خراب کردی." می‌گوید: "اشکال نداره، اینجوری کِیف‌ِش بیشتره." و با خنده به کارش ادامه می‌دهد و من فکر می‌کنم، آیا واقعاً تعدی مرزها و درنوردیدن خط‌ها، این همه لذت دارد؟! بعد حیران می‌شوم که من چرا چوب خورده‌ام از این گذشتن، از این ندانستن حد و حدود و ابراز احساس به همان‌گونه که حس می‌کنم، من چرا رها شده‌ام بدین‌حال که اگر ساکت مانده بودم آن‌طرف خط و اعتراف نکرده بودم، شاید، شاید تو هنوز این‌جا بودی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر